ویرگول
ورودثبت نام
هدویگ
هدویگ
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

فصل اول: تازه وارد

مردم ساکن لندن هیچوقت دلیل شلوغی بیش از حد ایستگاه کینگزکراس را در روز اول سپتامبر نمی‌فهمیدند. هر روز افراد زیادی در این ایستگاه سوار و پیاده می‌شدند اما اول سپتامبر تجمع غیرقابل توجیهی بین سکو‌های نه و ده ایستگاه رخ می‌داد. افراد زیادی که حداقل نصف آن‌ها نوجوان بودند در این قسمت حضور داشتند اما بدون این که سوار قطار بشوند ناگهان غیب می‌شدند. مسئولان ایستگاه بارها سعی کرده بودند مقصد این مسافرهای عجیب را پیدا کنند اما هیچوقت موفق نمی‌شدند. دوربین‌های مداربسته چیزی را نشان نمی‌داد و مامورهای ایستگاه هم انگار درست در لحظه ناپدید شدن آن افراد عجیب به خواب می‌رفتند چون نمی‌توانستند هیچ توضیحی ارائه بدهند.

چیزی که این مردم را متمایز می‌کرد فقط ناپدید شدنشان نبود. معمولا تعداد زیادی جغد پرسروصدا، گربه، وزغ و بسته‌های باریک و درازی که به نظر می‌رسید جاروهای دسته بلند هستند هم بین وسایل آن‌ها به چشم می‌خورد. مسئولین ایستگاه هر سال سردرگم‌تر از سال قبل می‌شدند اما هرگز نمی‌فهمیدند که در فاصله کمی از آن‌ها، درست پشت دیواری که سکوی نه و ده را از هم جدا می‌کند، چه خبر است.

آن دیوار در واقع دروازه‌ای بود که به سکوی نه و سه چهارم باز می‌شد. سکویی که قطار هاگوارتز، بهترین مدرسه جادوگری اروپا، از آن حرکت می‌کرد. هر سال اول سپتامبر تعداد زیادی جادوگر و ساحره نوجوان به همراه والدینشان به این سکو می‌آمدند تا یک سال تحصیلی دیگر را در هاگوارتز شروع کنند.

شش سال بود که خانواده پاتر هم به این جمع پیوسته بودند. هری و جینی پاتر سه فرزند داشتند که هرسه در هاگوارتز تحصیل می‌کردند. جیمز، پسر بزرگ خانواده قرار بود سال ششم را شروع کند. پسر محبوبی بود اما آنقدر سربه‌سر این و آن می‌گذاشت که هری محال بود به او نگاه کند و یاد خاطره‌ای از پسری هم‌نام با او نیافتند که سال‌ها پیش در قدح اندیشه اسنیپ دیده بود. آلبوس یا آنطور که صدایش می‌زدند آل، پسر دوم بود که به سال پنجم می‌رفت. او و هری مثل سیبی بودند که از وسط دو نصف شده باشند. محبوبیت آل هم در سالی که گذشته بود بیشتر شده بود و او دیگر پسر افسرده و در حال جدال با پدرش نبود.

لیلی پاتر، کوچک‌ترین فرزند خانواده از شوق این که قرار بود آن سال بالاخره به هاگزمید برود روی پا بند نبود. همانقدر که آلبوس شبیه هری بود، لیلی هم به مادرش رفته بود و همان موهای قرمز و چشم‌های قهوه‌ای را داشت و هری می‌توانست ببیند که از همان سیزده سالگی پسرهای هم سن و سالش چطور به او نگاه می‌کنند.

هری از آلبوس پرسید: اسکورپیوس کجاست؟ قرار نبود امروز با ما به ایستگاه بیاد؟

آلبوس پوزخندی زد: چرا بابا. قرار بود ولی عاشق بزرگ در آخرین لحظه به این نتیجه رسید که باید مثل یک شوالیه واقعی رز رو به جای من همراهی کنه.

جینی با خنده به بحث پیوست: پس رز بالاخره به اصرارهای مالفوی جوون جواب مثبت داده؟

  • هنوز نه مامان. ولی به نظرم طولی نمی‌کشه که… آهان دارن میان!

از طرف دیگر ایستگاه هرمیون و رون به همراه دو فرزندشان رز و هوگو به طرف خانواده پاتر می‌آمدند. رز کمی عقب‌تر از خانواده‌اش راه می‌رفت و کنار او پسر بلوند و قدبلندی قدم برمی‌داشت. هرمیون به این وضعیت می‌خندید اما قیافه رون طوری بود که انگار به جای صبحانه دل و جگر وزغ به خوردش داده‌اند.

جیمز کرکر خندید: شرط می‌بندم دایی رون بدش نمیاد پادشاه عقرب کوچولو رو با میخ به میز کارش بکوبه

مادرش سقلمه‌ای به او زد: جیمز! مطمئنم پدر و مادر روبرتا فینیگان، آدلینا توماس و هزارتا دختر دیگه‌ای که این دو سه سال باهاشون بودی هم نظر مشابهی نسبت به تو دارن!

جیمز سرخ شد و حالا نوبت آلبوس و لیلی بود که به او بخندند. هیچ چیز به اندازه اشاره به دوست دخترهای بی‌شمار و بی‌سرانجام جیمز توسط مادرش او را خجالت‌زده نمی‌کرد.

رون که به آن‌ها رسیده بود بالاخره چهره‌اش باز شد: پاترهای عزیز من...چقدر خوبه که بالاخره جای اون پسره مالفوی می‌تونم با شما صحبت کنم...تمام طول راه سعی می‌کرد توجه منو به خودش جلب کنه. آقای ویزلی نظر شما چیه؟ آقای ویزلی ایده جدیدتون توی فروشگاه شوخی فوق‌العاده بود. آقای ویزلی...حاضر بود کفش منو مثل مشنگ‌ها با دست پاک کنه ولی من در عوض بهش توجه کنم.

  • بس کن رون! اسکورپیوس پسر خیلی خوب و خوش قلبیه تا حالا دیگه باید بهش عادت کرده باشی!

جینی با نگاهی ملامت‌آمیز این‌ها را به رون گفت. رون زیرلب گفت: خب راستش می‌دونی من همیشه نسبت به خانم‌های خانواده‌م یکم حساس بودم…

جینی غرید: چه مزخرفاتی!

هری و بچه‌ها می‌خندیدند. با رسیدن هرمیون و بقیه اعضا هرکدام با دیگری وارد بحث شدند. آلبوس و اسکورپیوس کمی از جمع فاصله گرفتند تا کسی حرف‌های آن‌ها را نشنود.

آلبوس با نیشخند گفت: می‌بینم که عملیات جلب رضایت پدر شوهر آینده‌ت اونقدرا خوب پیش نمیره

  • وای بس کن آلبوس! فقط یکمی زمان می‌بره
  • بگذریم. رز بالاخره اجازه داد دستشو بگیری؟
  • خب می‌دونی برای ۲ ثانیه...بعدش به این نتیجه رسید که زیاد دستشو گرفتم چون یکی خوابوند تو گوشم.
  • خدای من! باورم نمیشه اسکورپیوس! مطمئنی که می‌خوای با همین دختر ادامه بدی؟
  • آره مطمئنم آل. چشمای من دیگه هیچ دختری رو نمی‌بینه. البته...فکر می‌کنم امسال یه دختری باشه که بالاخره چشم تو رو بگیره.
  • بس کن پادشاه عقرب. خودت می‌دونی که من از هیچکدوم از دخترای همسالمون خوشم نمیاد. کوچیک‌ترها هم برام جذاب نیستن.
  • اما این یکی جدیده آل...خودم دیدمش
  • منظورت چیه؟
  • راستش فکر می‌کنم از یه کشور دیگه اومده. اون وسط تنها برای خودش می‌چرخه و هیچ بزرگ‌تری هم باهاش نیست. بج هیچ گروهی رو هم نداره و باور کن آل...به طرز دیوانه کننده‌ای خوشگله!
  • هوی فکر می‌کردم چشمات جز رز هیچکس رو نمی‌بینه!
  • پس باید بفهمی چقدر خوشگله که حتی من با وجود عشقم به رز (آلبوس گوشه چشمی نازک کرد) به خوشگلیش پی ببرم. اون به طرز متفاوتی خوشگله
  • ببین اسکورپیوس اگه یادت رفته باید بگم من یه زندایی و یه دختردایی نیمه پریزاد دارم و هیچکس نمی‌تونه به اندازه اونا زیبایی متفاوتی داشته باشه.
  • تا نبینیش حرف منو باور نمی‌کنی آلبوس. اون دختر پریزاد نیست. آدمیزاده ولی آدمیزادی که خوشگلی عجیبی داره. شاید تو قطار ببینیمش

هرمیون صدایشان زد: بچه‌ها قطار داره آماده حرکت میشه و اگه نمی‌خواین ازش جا بمونید باید همین الان سوار بشید.

هر سه فرزند پاتر به همراه ویزلی‌ها سوار قطار شدند. فرصت دیگری برای خداحافظی از پشت پنجره نبود چون قطار داشت راه می‌افتاد و آن‌ها هنوز حتی یک کوپه هم نداشتند. لیلی و هوگو خیلی زود به جمع همسال‌های خودشان پیوستند و جیمز، رز، آلبوس و اسکورپیوس کنار هم باقی ماندند. آلبوس پرسید: یالا جیمز! امسال کدوم دختر برات کوپه رزرو کرده؟

جیمز من من کرد: راستش امسال تنهام…

  • شوخی می‌کنی! شاهزاده تمام دخترهای هاگوارتز امسال تنهاست؟؟
  • شوخی نمی‌کنم آل...ینی راستش موقعیت دیگه‌ای نیست. می‌دونی چی می‌گم…

رز با بی‌صبری وسط حرفش پرید: آلبوس منظور برادر عزیزت اینه که دختر دیگه‌ای توی هاگوارتز باقی نمونده که باهاش سر قرار نرفته باشه و بعد دلش رو نشکونده باشه.

آلبوس با نیشخند گفت: می‌تونی روی تازه واردها سرمایه‌گذاری کنی! شنیدم سال اولی‌های جدید خیلی جذابن!

رز اضافه کرد: به نظرم جیمز باید فعالیتش رو گسترش بده و از زمان ارسال نامه هاگوارتز به دخترا پیشنهاد بده!

همه خندیدند. جیمز که به مسخره شدن عادت نداشت غرغرکنان گفت: بیاید یه کوپه خالی پیدا کنیم.

یکی از عیب‌های دیر سوار شدن این بود که تقریبا همه کوپه‌ها پر بودند. چند کوپه نیمه خالی هم بودند که البته دانش‌آموزهای دختر داخل آن‌ها مایل نبودند به گروهی که جیمز پاتر همراهشان بود اجازه بدهند در آن‌ها بمانند. بعد از حدود ۲۰ دقیقه زیر و رو کردن قطار آلبوس نالید: دفعه بعد یکی از دخترها رو برای اول سپتامبر نگه دار جیمز! وگرنه چند سال بعدی برای رسیدن به هاگوارتز باید تو راهرو بمونیم.

اینجا بود که رز زمزمه کرد: ولی من فکر می‌کنم یه دختر باقی مونده که جیمز هنوز بهش پیشنهاد نداده…

بقیه به رز نگاه کردند که به آخرین کوپه واگن اشاره می‌کرد. آن کوپه در انتهایی‌ترین قسمت قطار بود و بین دانش‌آموزها به تکان‌های شدید و سروصدای زیادش شهرت داشت و برای گفت‌وگوهای دوستانه در آن سفر طولانی مناسب نبود. حالا در آن کوپه دختری سیاهپوش نشسته بود که موهای بافته بلندش روی زانوهایش افتاده بود. دختر همسن آن‌ها به نظر می‌رسید و در آن لحظه از پنجره منظره بیرون را نگاه می‌کرد.

جیمز گفت: عالی شد.

گلویش را صاف کرد تا در کوپه را باز کند. آلبوس و اسکورپیوس آهی کشیدند. جیمز گفت: سلام خانم! ایرادی نداره اگر که ما …

جمله جیمز با دیدن صورت دختر که سرش را به سمت آن‌ها برگردانده بود ناتمام ماند. اسکورپیوس به آلبوس سقلمه زد: این همون دختریه که بهت گفته بودم!

ولی آلبوس چیزی نشنید چون او هم مثل جیمز محو دختر شده بود. اسکورپیوس حقیقت را گفته بود: دختر به طرز عجیبی زیبا بود. صورت سفید و بیضی شکلی داشت و اجزای صورتش ظریف بود. لب‌های صورتی‌رنگش وسوسه‌انگیز بودند اما از همه عجیب‌تر چشم‌هایش بود. چشم‌هایی به رنگ خاکستری-آبی که به نظر می‌رسید عمیق‌ترین احساسات طرف مقابل را تنها با یک نگاه می‌خواند و حالا با پرسشگری به آن‌ها خیره شده بود.

دختر لبخند کمرنگی زد: بیاید داخل. من تنها هستم و خوشحال میشم بقیه سفرم رو تنهایی نگذرونم.

اسکورپیوس و رز گفتند: بله ممنونیم. و بعد آلبوس و جیمز را کشان کشان به داخل کوپه بردند چون به نظر می‌رسید پسرها آنقدر محو دختر شده‌اند که یادشان رفته باید چکار کنند.

رز برای آشنایی پیش قدم شد: من رز هستم. رز گرنجر-ویزلی. اینم اسکورپیوس مالفویه که میشه دوست پ...دوست صمیمی من!

دختر زیبا گفت: از آشناییتون خوشحالم رز، اسکورپیوس! من هم وریتی هستم. وریتی لایدر

با کنجکاوی به جیمز و آلبوس نگاه کرد: و شما ...؟

آلبوس با لکنت گفت: من...من جالبوس هستم و این هم برادرم ایمز. نه یعنی…

جیمز که خودش را پیدا کرده بود گفت: من جیمز هستم. چیمز پاتر.

نگاه دختر لحظه‌ای کوتاه سخت شد: اوه البته. پاترها. باید حدس می‌زدم…پاتر، گرنجر-ویزلی و مالفوی.

آلبوس بلافاصله گفت: ولی ما مثل پدر مادرامون نیستیم!‌در واقع خیلی فرق داریم.

وریتی لبخند زد: البته که فرق دارید. فقط اسمتون برام آشنا بود معذرت می‌خوام اگه بد برداشت کردید.

جیمز که سعی داشت اعتماد به نفسش را برگرداند پرسید: تو توی کدوم گروه هستی؟ تا حالا تو هاگوارتز ندیده بودمت.

  • راستش هنوز توی هیچ گروهی، جیمز پاتر. این اولین سالیه که من به هاگوارتز میام. بقیه عمرم رو خارج از انگلستان بودم و حالا که برگشتم به هاگوارتز اومدم. با پروفسور مک گونگال صحبت کردم و بعد از گذروندن آزمون ورودی قرار شده مستقیم وارد سال پنجم بشم.

آلبوس با خوشحالی گفت: پس همسال من هستی وریتی!

البته بهتر بود به رز و اسکورپیوس توجه می‌کرد که زیر لب غرغر می‌کردند: همسال ما!

جیمز نیشخندی زد: پس قراره در اولین سال تحصیلیت توی هاگوارتز با امتحانای سمج روبه‌رو بشی. به هرحال اگه کمکی برای درس‌هات خواستی من هستم. هرچی نباشه سال گذشته ۱۲تا سمج گرفتم.

آلبوس و رز آهی کشیدند. جیمز دوباره تبدیل به همان جیمز پاتر سابق شده بود. اما وریتی حرفی زد که دل آن‌ها خنک شد: ممنونم جیمز اما فکر می‌کنم اول باید ببینم داخل چه گروهی می‌افتم.

رز پرسید: خودت چه گروهی رو دوست داری؟ من و جیمز گریفیندوری هستیم و آلبوس و اسکورپیوس عضو اسلیترین. البته شاید برات عجیب باشه که اعضای یه خونواده تو دوتا گروه مختلف و اینقدر متفاوت باشن.

وریتی زمزمه کرد: نه برام عجیب نیست. راستش...پدر مادر من هم همینطور بودن. پدرم عضو اسلیترین بود و مادرم عضو گریفیندور.

اسکورپیوس با ذوق گفت: راست میگی؟ (زیرچشمی نگاه امیدوارانه‌ای به رز انداخت)

وریتی ادامه داد: آره اسکورپیوس. پدر و مادر من عضو گروه‌هایی بودن که اعضاشون با هم مثل کارد و پنیر بودن. اما همدیگه رو دوست داشتن. با وجود تمام تفاوت‌هاشون…

چشم‌هایش پر از اشک شده بود. رز محتاطانه پرسید: وریتی؟ پدر و مادرت الان چکار می‌کنن؟

وریتی زمزمه کرد: هردو سال‌ها پیش مردند. ولدمورت اونا رو کشت…

سکوت سردی در کوپه حاکم شد. همه بدون هیچ حرفی به منظره یکسانی فکر می‌کردند. صورتی سفید و یخ‌زده با چشم‌هایی سرخ. صورتی که بینی نداشت و از دهانش صدایی به زبان مارها بیرون می‌آمد.

آلبوس سعی کرد جو کوپه را برگرداند: متاسفیم وریتی. ولدمورت خونواده‌های زیادی رو از هم پاشوند.

وریتی تایید کرد: بله اما مال من رو …

صدای تق تقی از در کوپه به گوش رسید. فروشنده قطار بود که خوراکی آورده بود. بچه‌ها برای خرید کردن به چرخدستی هجوم بردند و حرف‌های وریتی فراموش شد. موقع خوردن ناهار همه سعی کردند از چیزهای خوشایندتری صحبت کنند. اسکورپیوس از مهارتش در معجون‌سازی گفت و رز بحثی طولانی و دخترانه را درباره لباس با وریتی شروع کرد. جیمز هر از گاهی سعی می‌کرد وارد بحث بشود و توجه وریتی را به خودش جلب کند اما آلبوس بعد از آن مکالمه درباره ولدمورت به سختی ساکت بود.

بالاخره آن صدای قدیمی را شنیدند که از آن‌ها می‌خواست قطار را ترک کنند و وسایلشان را در آن باقی بگذارند. همه که رداهای هاگوارتز را پوشیده بودند به راه افتادند. وریتی به وضوح عصبی بود. اسکورپیوس از او پرسید: دوست داری داخل چه گروهی بیافتی؟

وریتی گفت: واقعا نمی‌دونم اسکورپیوس. فقط الان حس می‌کنم قلبم داره میاد توی دهنم.

بچه‌ها باهم سوار یکی از کالسکه‌هایی شدند که تسترال‌های نامرئی آن‌ها را می‌کشیدند. وقتی به در قلعه رسیدند پرفسور مک گونگال منتظرشان بود: آه دوشیزه لایدر تو اینجایی. با من بیا. فکر می‌کنم گروه‌بندی تو رو باید زودتر انجام بدیم.

وریتی با پاهای لرزان به دنبال پروفسور مک‌گونگال رفت. بقیه بچه‌ها به سرسرای اصلی رفتند. اسکورپیوس با بی‌میلی از رز جدا شد تا با آلبوس سر میز اسلیترین بنشینند.

  • حواست کجاست آلبوس؟ خیلی تو خودتی. دختره بدجوری دلت رو برده نه؟
  • راستش مسئله دلبری نیست اسکورپیوس
  • پس چی شده؟ بجنب اگه زودتر حرکتی نکنی جیمز قاپ این یکی رو هم می‌دزده‌ها
  • اسکورپیوس یه چیزی هست که...

حرف آن‌ها با شروع گروه‌بندی نصفه ماند. در نیمه‌های گروهبندی بود که وریتی دوباره وارد سالن شد. مستقیم به سر میز اسلیترین رفت و گفت: مثل این که قرار شده ما همگروه باشیم.

یک مار نقره‌ای در پس‌زمینه‌ای سبز روی ردایش به چشم می‌خورد.

اسکورپیوس در حالی که به آلبوس نیشخند می‌زد گفت: عالی شد!
ولی آلبوس در حال و هوای دیگری بود و تا آخر جشن از سکوتش بیرون نیامد.

ولدمورتهری پاترآلبوس پاترادامه هری پاترفن فیکشن فارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید