رنگ آلبوس کمی پریده بود و موهای نامرتبش از همیشه شلختهتر به نظر میرسید. او در حالی که چشمهایش را میمالید گفت: آره اسکورپیوس بد نیستم. میدونی که وقتی جای خوابم عوض میشه همیشه یکم بدخواب میشم.
اسکورپیوس هنوز با تردید به اون نگاه میکرد اما آلبوس با بیاعتنایی دست دراز کرد و لیوانی آب کدو حلوایی برای خودش ریخت. او قصد نداشت چیزی درباره کابوسهایش چیزی به اسکورپیوس بگوید. به هرحال چیز زیادی جز چهره ولدمورت و پیکرهای شنلپوش را از آن کابوسها به یاد نمیآورد.
اسکورپیوس خندید و باعث شد حواس آل برای چند دقیقه از کابوسهایش پرت شود. وریتی، دختر تازهوارد پایش را داخل سرسرای بزرگ گذاشته بود و از همین حالا پسرهای نوجوان سال پنجم تا هفتم (و حتی چند سال چهارمی قدبلندتر) با دهانهای باز به او خیره شده بودند. اسکورپیوس نیشخند زد: یه حسی بهم میگه بازار شایعات و خالهزنکی امسال بازار خیلی داغی باشه.
این صدای رز بود که مثل فرشتهی عذاب بر سر دو پسر نازل شده بود و باعث شد اسکورپیوس نان تستش را به زمین بیاندازد. او منمن کرد: هیچی رزی! هیچی! فقط داشتیم شوخی میکردیم!
رز اخمی کرد: پروفسور مکگونگال برنامههای درسی رو توزیع کرد. اولین کلاس امروز دفاع دربرابر جادوی سیاهه که بین اسلیترین و گریفیندور مشترکه.
آلبوس خمیازهای کشید: دفاع در برابر جادوی سیاه مثل آب خوردن میمونه...
رز جوری به او نگاه کرد انگار آلبوس به مقدساتش توهین کرده باشد و در نتیجه دو پسر مجبور شدند تمام طول صبحانه و کل مسیر به کلاس را به حرفهای او درباره جدی گرفتن درسهای سال پنجم گوش کنند. پروفسور شکلبولت با صدای بم و لبخند گرم خود به آنها خوشامد گفت. دو سال بود که کینگزلی شکلبولت، وزیر سابق سحر و جادو تصمیم گرفته بود که وزارتخانه را رها کرده و به قول خودش «به پرورش ذهنهای جوان بپردازد.» مطابق معمول، سه دوست کنار هم نشستند. پروفسور چوب دستیاش را تکانی داد و سرفصلهای سال پنجم روی تخته سیاه نقش بست.
او چشمکی زد و با تکان دوم چوبدستیاش، برنامه درسی را پس و پیش و چند سرفصل جدید به آن اضافه کرد.
یکی از دانش آموزها اعتراض کرد. کینگزلی لبخندی زد: کاملا درسته و به همین دلیل اجرا کردنش میتونه یک امتیاز اضافه برای شما در آزمون به حساب بیاد. اتفاقا این موضوع، سرفصل جلسههای اول تا سوم این ترم درسیه. خب کی میخواد توضیح بده که سپر مدافع چیه؟
دست رز مثل فنر بالا پرید و او توضیح دادن را شروع کرد. آلبوس برای اسکورپیوس که با شیفتگی به رز خیره شده بود، پشت چشمی نازک کرد. اسکورپیوس هم به اندازه رز خوره درس و کتاب بود و در کلاسهای غیرمشترک اسلیترین و گریفیندور، او بود که جواب تمام سوالها را میدانست. اما در کلاسهایی مثل کلاس امروز، او با کمال میل جایش را به رز واگذار میکرد.
کینگزلی جواب رز را تایید کرد: کاملا درسته دوشیزه گرنجر ویزلی. و حالا، کی میدونه برای درست کردن یک سپر مدافع به جز تلفظ صحیح به چه چیزی نیاز داریم؟
دست رز دوباره بالا پرید: به افکار شادیبخش، قربان.
دست رز پایین افتاد و قیافهاش درهم رفت. آلبوس به اسکورپیوس نگاه کرد و متوجه شد او هم قیافهای گیج و منگ دارد.
این صدای وریتی بود. همه از جمله کینگزلی با تعجب به او نگاه کردند.
کینگزلی پرسید: میتونی بیشتر توضیح بدی دوشیزه لایدر؟
کلاس در سکوت فرو رفت و کینگزلی به دخترک خیره شد.
بقیه کلاس به یادداشت برداری و بخش تئوری سپر مدافع گذشت. رز عنق بود و برخلاف معمول که سر کلاسها حرفی نمیزد، دائم سر پسرعمه و دوست پسرش غر میزد و آنها را حتی بعد از کلاس هم راحت نگذاشت.
اسکورپیوس برای بار صدم آه کشید.
اسکورپیوس با تعجب به رز نگاه کرد که با سرعت از آنها دور میشد. آلبوس آه کشید: متاسفم رفیق. فکر میکنم دوباره از مرحله دوست صمیمی به دشمن خونی سقوط کرده باشی.
هرچند این موضوع ذهن آلبوس را هم به خود مشغول کرده بود. او در بقیه کلاسهای آن روز وریتی را زیر نظر گرفت. او قطعا باهوش بود و با وجود برنامه درسی متفاوتی که تا آن زمان گذرانده بود، به مراتب از تمام آنها جلوتر بود. بعد از کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، وریتی در کلاسهای دیگر کمتر حرف زد اما نتیجه کارش در کلاسهای عملی آن روز مثل معجونسازی و مراقبت از موجودات جادویی نشان میداد که چه ساحره ماهری است.
*******
چیزی آلبوس را از خواب پراند. گویا کابوسی دیده بود که دیگر آن را به یاد نمیآورد. به سمت چپش نگاه کرد و اسکورپیوس را دید که دمر خوابیده بود و خروپف میکرد. دست دراز کرد و به ساعت مچیاش خیره شد. ساعت ۵ صبح بود و هنوز حتی بازیکنهای کوییدیچ هم بیدار نشده بودند با این حال، آلبوس میدانست که محال است بتواند بیشتر بخوابد. این شد که ردایش را پوشید و به سالن عمومی اسلیترین رفت. بعد از پنج سال، هنوز مجذوب منظره سبز-آبی بیرون پنجرهها و انتظار کشیدن برای دیدن موجودات زیر آب بود ولی این بار، فهمید که سالن کاملا خالی نیست. وریتی در لباس راحتی با دفترچهای روی یکی از کاناپههای سبز رنگ نشسته بود و با شنیدن صدای پای آلبوس به بالا نگاه کرد.
آلبوس نمیدانست که باید چه واکنشی نشان بدهد. پسری نبود که دربرابر زیبایی یک دختر زبانش بند بیاید و از طرف دیگر میدانست که ظاهر دخترک دلیل واکنشهای عجیب او نیست.
وریتی لبخند محوی زد: راستش خیلی خوابم نمیومد.
آلبوس با سر اشارهای به دفترچه وریتی کرد: داشتی درس میخوندی؟
وریتی با گفتن این جمله بلند شد و به سمت پلههای منتهی به خوابگاهها رفت. آلبوس حس کرد نمیتواند جلوی خودش را بگیرد: وریتی؟ میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
وریتی سرش را برگرداند و از روی شانه کنجکاوانه به او نگاه کرد و آلبوس برای اولین بار متوجه شد که چه چشمهای براقی دارد.
چشمهای دخترک کمی سخت شد و حالا به جای آب زلال بیشتر شبیه به یک جفت تیله مرمری آبی رنگ میمانست: راستش فقط خوششانسی بود آلبوس. توی خونه مادریم توی چندتا یادداشت قدیمی بهش برخورده بودم و یادم مونده بود.
وریتی با قدمهایی تندتر به راهش ادامه داد و آلبوس را وسط سالن تنها گذاشت. آلبوس نگاهش را به یکی از پنجرهها برگرداند و یکی از مردم دریایی را دید که بیخبر از وجود نظارهگری کنجکاو، در دریاچه شنا میکرد.
او به خوبی میدانست که وریتی حقیقت را به او نگفته بود.