هدویگ
هدویگ
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

فصل سوم: عذرخواهی

(توضیحات: اگه بازی میراث هاگوارتز Hogwarts Legacy رو انجام داده باشید برای درک بهتر موقعیت مکانی این فصل کمکتون می‌کنه)


بعد از آن مکالمه در سالن عمومی اسلیترین، آلبوس تقریبا صحبت دیگری با وریتی نکرده بود. وریتی هم توجه چندانی به او نمی‌کرد اما برخوردش با سایر دانش‌آموزها گرم یا حداقل مودبانه بود. روزهای اول ماه سپتامبر برای دانش‌آموزان سال پنجم و هفتم، تندتر از چیزی که مایل بودند، می‌گذشت. حجم تکالیف و سطح کلاس‌ها به قدری بالا بود که سال پنجمی‌ها فرصت سر خاراندن هم نداشتند. رز بعد از سه روز دوباره حرف زدن با اسکورپیوس را شروع کرد و به این ترتیب آلبوس از ناله‌های شبانه دوستش نجات پیدا کرد. جیمز پاتر به عنوان کاپیتان کوییدیچ گریفیندور رسما کارش را شروع کرده بود و همین باعث شده بود که بعضی از دخترها او را ببخشند و بخواهند شانس دوباره‌ای به او بدهند. لیلی پاترِ سال سومی بدون توجه به «خاطرخواه‌هایش» (آنطور که جیمز به مسخره میگفت) یک زندگی بی‌حاشیه را در قلعه می‌گذارند. یکی از دانش‌آموزها سر کلاس مراقبت از موجودات جادویی به اشتباه باعث شده بود که تعدادی جوجه هیپوگریف آزاد شده و در محوطه پرواز کنند و به این ترتیب تمام ساکنان قلعه تا چند روز شاهد دویدن هاگرید به این سو و آن سو برای پیدا کردن آن موجودات زیبا و کوچک بودند.

برای آلبوس از همه مهم‌تر این بود که رابطه‌اش با پدرش در بهترین حالت ممکن قرار داشت. بعد از سال‌ها درگیری‌، او حالا می‌توانست هری پاتر بزرگ را درک کند و با او احساس نزدیکی بیشتری داشته باشد. در یک کلام، همه چیز آماده بود تا آلبوس سوروس پاتر یک سال تحصیلی معمولی و شاد (حتی با وجود امتحان‌های سمج) را بگذارند.

در هفته دوم سپتامبر، اعلانی در تخته اعلانات نصب شده بود که تاریخ اولین گردش به هاگزمید را نشان میداد و همین موضوع باعث ایجاد شور و شوق تازه‌ای بین دانش آموزها شده بود. آلبوس و اسکورپیوس به سختی موفق شدند رز را قانع کنند که بعد از دو هفته درس خواندن منظم به یک گردش درست وحسابی نیاز دارند (رز گفته بود: چقدر هم که شماها درس می‌خونید!) و حالا هرسه دوست به دنبال کالسکه‌ای خالی می‌گشتند که با آن به هاگزمید بروند.

  • رز چقدر دست دست میکنی! سوار شو دیگه! به ریش مرلین قسم اگه بخوای همین لحظه آخر گردشمون رو کنسل کنی-
  • هیسسس! خفه شو آلبوس! نمیخوام گردش رو بیخیال بشم ولی...نگاه کن!

رز جوری که جلب توجه نکند با سر به وریتی اشاره کرد که کنجکاوانه کنار کالسکه‌ها قدم میزد. اسکورپیوس گفت: خب؟

  • خب اون تنهاست! میتونیم ازش بخوایم با ما بیاد!

چشم‌های آلبوس چهارتا شد: فکر میکردم ازش خوشت نمیاد!

  • فقط نمیتونم تحمل کنم که سر کلاس‌ها از من بهتر بشه. ولی واقعا تنهاست. هی! وریتی!

رز با صدای بلند وریتی را صدا زد و برایش دست تکان داد. پشت سر او، آلبوس و اسکورپیوس نگاه ناباورانه‌ای را باهم ردوبدل کردند. وریتی به آرامی به آن‌ها نزدیک شد. همان لبخند مودبانه‌ی همیشگی روی صورتش نقش بسته بود و وقتی رز به او پیشنهاد داد تا با یک کالسکه به دهکده بروند، بی‌معطلی قبول کرد.

در دهکده، رز و اسکورپیوس خیلی زود غرق مکالمه شدند و با چند قدم فاصله جلوتر از آلبوس و وریتی راه میرفتند. آلبوس که از سکوت میانشان معذب شده بود سعی کرد مودب باشد:

  • هاگوارتز تا اینجا چطور بوده؟ تونستی باهاش کنار بیای؟

وریتی به آرامی خندید: عاشقش شدم. هنوز با خوابیدن توی یه خوابگاه پر از دختر همسن خودم درست و حسابی کنار نیومدم ولی...اینجا رو دوست دارم. حس خونه بهم میده.

آلبوس آهی کشید: پس تو شبیه پدرمی. اون هم اینجا رو خونه‌ی خودش می‌دونست. تا همین چند وقت پیش نفهمیده بود چرا من به اندازه‌ی خودش به هاگوارتز تعلق خاطر ندارم.

وریتی مکثی کرد و بعد محتاطانه جواب داد: شاید تو هم درست متوجه نشدی که چرا پدرت به هاگوارتز تعلق خاطر داره.

  • هوم شاید. به هر حال ما داریم روش کار می‌کنیم. یعنی روی رابطه‌مون به عنوان پدر و پسر کار می‌کنیم.
  • کاش منم فرصت این رو داشتم که روی رابطه‌ی پدر و دختریم کار کنم.

آلبوس احساس حماقت کرد. فراموش کرده بود که این دختر پدر و مادری ندارد و به احمقانه‌ترین شکل ممکن سر حرف را با او باز کرده بود.

  • معذرت میخوام. نمیخواستم-
  • اشکالی نداره آلبوس. تقصیر تو نیست که پدر من مرده. در واقع...تقصیر هیچکس جز خودش نبود که مرد.
  • ولی فکر کردم گفتی ولدمورت اونو کشته؟
  • خب آره. ولدمورت کشتش ولی پدرم هم در کشته شدن خودش بی‌تقصیر نبود.

چشم‌های آبی وریتی سخت و اندوهگین بود. آلبوس نفس عمیقی کشید و با اشاره به ویترین فروشگاه زونکو بحث را تغییر داد و البته وریتی مشتاقانه در این تغییر صحبت او را همراهی کرد. بعد از حدود نیم ساعت متوجه شدند که رز و اسکورپیوس را گم کرده‌اند و پیدا کردنشان در آن شلوغی هاگزمید امکان‌پذیر نبود. آلبوس چشم‌هایش را چرخاند: ولشون کن به هرحال موقع برگشت پیداشون می‌کنیم. میخوای بریم یه نوشیدنی کره‌ای بخوریم؟

وریتی لبخند زد: راستش از این همه سروصدا یکم کلافه شدم. جایی توی دهکده هست که آروم‌تر باشه؟

  • خب آره هست. اون سمت پل به طرف شرق.

دو اسلیترینی جوان بالای پلی ایستادند که خانه‌های قدیمی‌تر و روستایی‌تر را به بخش اصلی هاگزمید وصل میکرد. لبخند رضایت وریتی به آلبوس میگفت که اینجا را بیشتر از خیابان اصلی و شلوغ دهکده دوست دارد. بعد از چند دقیقه سکوت رز به آرامی گفت:

  • آلبوس من یه عذرخواهی بهت بدهکارم.

چشم‌های آلبوس گرد شد: عذرخواهی؟!

  • بابت اون شب توی سالن عمومی. میدونی نمیخواستم بی‌ادبی کنم ولی گمونم اونقدر خسته و عصبی بودم که نتونستم درست توضیح بدم. راستش من توی خونه‌ای بزرگ شدم که قوانینش با خونه‌های دیگه فرق میکرد. قیم من اجازه نمیداد من خیلی از خونه بیرون برم اما داخل خونه تقریبا به همه چیز از جمله کتابخونه دسترسی داشتم. توی بقیه‌ی کشورای اروپا...برخورد راحت‌تری با جادو دارن و تقریبا هرچیزی رو میتونی توی کتابای جادو پیدا کنی. موضوع سپر مدافع رو برای همین میدونستم. توی یه نسخه خطی بهش برخورده بودم و توی ذهنم مونده بود. بقیه‌ی چیزایی که می‌دونم هم همینطوری یاد گرفتم. وقتی رسیدم اینجا پروفسور مک‌گونگال خیلی سفت و سخت باهام صحبت کرد که قوانین هاگوارتز با شرایطی که من داخلش بزرگ شدم فرق داره و باید حواسم رو خیلی جمع کنم. گمونم برای همین سوالت عصبیم کرد چون می‌ترسیدم با توضیح دادن قانون مدرسه رو بشکونم.

توضیحات وریتی بسیار صادقانه بود و آلبوس حس کرد که با او همدردی می‌کند.

  • متاسفم وریتی. میدونم که شرایط سختی رو سپری میکنی.
  • اشکالی نداره آلبوس. اون روزای سخت دیگه گذشته و من الان اینجام. من الان...خونه‌ام.

وریتی این را گفت و به سمت قلعه نگاه کرد که در نور غروب آفتاب تلالویی نارنجی طلایی گرفته بود. دستش را دور گردنبندی حلقه کرد که تنها بخشی از زنجیرش از یقه‌ی لباسش بیرون آمده بود و آویز آن زیر لباسش قرار گرفته بود. چیزی را با خود زمزمه کرد که آلبوس به درستی نشنید ولی تقریبا مطمئن بود وریتی گفته است: مامان، بابا، من بالاخره اینجام.




درس خواندنهری پاترجی کی رولینگفن فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید