آرزوها پایان ندارند و تیر همیشه به نشان نمینشیند، سالها پیش در دوری بسیار دور افتاده از کشور ایران، از جایی رد میشدیم که گذرمان به یک کشاورز و پسرش افتاد، خودش دیگر داشت از دوره میانسالی بیرون میشد و پسر او هم به گمانم 15 سالگیش را رد کرده بود، هنگام دانگ آب زمینش بود و با بیل بخشی از مسیر جوب را با سنگ ستبری بست و راه آب را به سمت زمینش گشود.
با آن دو همگام شدیم و هر سه به دنبال آب که مسیرش را آهسته آهسته به سوی زمین میپیمود و گهگاهی بین چند سنگ، خاشاک و چوب درشت و ریز اندکی بی رمق میشد و سپس زور خود را روی هم انباشته کرده و از سد پیش آمده رد میشد حرکت کردیم.
در مسیر چند صد گزییمان از سرگذشت ما پرسید و ما هم پاسخش را دادیم و او هم آغاز به شناساندن روستای خود نمود، از پدربزرگش گفتار نمود و از خود و خانوادهاش، از اینکه او آخرین بازمانده نسل کله شق دودمانشان است و دیگر دور میداند که کسی به یک دَندگی او از ایلشان پدید بیآید و همانگونه که شجره خانوادهاش را بازگو مینمود به سر پور خود دستی کشید و ادامه داد که آن بچههای دیگر رفتهاند، میگویند من هم بروم اما گوشهایم سنگین شده و پارهای چیزها را به نیاز حالم نمیشِنُفَم. من ماندهام و این یکی، یاورم در کارهای سخت روزمره است و به یاری اوست که همچنان سرپا هستم و زمین خودمان را سرپا نگه داشتهایم.
دیگر به زمینش رسیده بودیم، همین که سرمان را به سمتی که او اشاره میکرد چرخاندیم با یک شورستان بیکران روبرو شدیم که شمار زیادی خاکریز در آن وجود داشت، کمی دیگر با من سخن گفت و پس از آن با پسرش وارد زمین شدند، آب که مسیر خود را باز کرده بود و هر دم شدت فرودش به زمین کشاورز بیشتر میشد در چند ده دقیقه زمین را پُر کرد، یادمان نیست که کشاورز و پسرش چه میکردند تنها به یاد داریم که آب تا چند سانت مانده به لبه چکمههایشان بالا آمده بود و آنها به تک و دو افتاده بودند.
یکی از به یادماندیترین پهنه زندگانیم بود، شورهزاری که عقرب و مار از آن آمد و شد نمیکرد را بیل میزدند و تلاش داشتند در آن کشتکاری کنند.
با فریاد "اوهوووووووی هووووووووووی" دیگری که آن هم کشاورز بود به خودم آمدم، نگاهم به سوی بانگ رفت و یک پیرمرد تکیده را در دوری میدیدم که برایم دستتکان میدهد، از کشاورز و پسرش روادید رفتن گرفتم و او هم از دست حق خواست که به همراهم باشد، به سوی آن پیرمرد راهی شدم، هر از چند گاهی که برمیگشتم و به راه آمده نگاه میکردم و میدیدم پسر آن پیرمرد همچنان نگاهش به من است. دیگر آنقدر دور شده بودم که همدیگر را شبیه یکی از همان تَک و توک درختان آنجا میدیدیم.
نزدیکتر شدم، یک پیرمرد جا افتاده و مُسنِ چُپُق به دست بود که فارسی که من سخن میگفتم را بُریده بُریده میگفت و در بین فرازهایش گاها از گزارههای محلیشان کاربری میکرد که من به سبب اینکه چند سالی در آن بخش برو بیا داشتم چندی از انها را درمیافتم و باقی را نه، با اینکه دوری این دو زمین بسیار نبود ول در اینجا گیاهانی سبز شده بودند و نشانی از شورهزار نبود، در مورد آن گیاهان برایم سخنرانی کرد و اینکه اینها درد چه کسانی را دوا خواهند کرد و تمام این چین و چروکهای من دستامد زندگی در اینجاست، همه بچههایم را از اینجا راندهام چون از دیدم آنها کارشان در هر شکل این نمیشود و این نیز نانشان.
پس از اندکی سخن را به آن کشاورز و پسرش کشاند، اینکه پیش او چه میکردم و آیا او همچنان دارد آن زمین نمکزارش را بیل میزند؟ چشم براه پاسخ من نشد و ادامه داد که او خودش، آب و بی گمان پسرش را در این راه کج فدا خواهد کرد، دیگر هیچ نگفتیم، چندی ایستاده به تماشایش ایستادم و باز هم آن دور دست را نگاه کردم و آن دو هنوز سرگرم بودند.
دیگر وقت رفتن بود، آنگونه که حال نیز وقت رفتن است...
در این هنگام کمی که در ویرگول بودیم اگر چه بودنمان چندی کوتاه بود اما استفاده بسیار بردیم و نیک برتری کیفیت بر کمیت را در نوشتار و سخن گروهی دیدیدم، در جاهای بر دانش و روشنی مسیرمان افزون شد و در جاهایی بر خشممان. آزادمنشی گروهی چنان زیرپوستی در سخنهایشان جاری بود که خیلی قلم ما زمان جلوه نمایی پیدا نمیکرد و درس آموختیم.
سپاس از آموزههای سودمندتان.
بدرود/