جنگ، اسلحه، دشمن، بمب، مین و مرگ همه شان یک مشت کلمه هستند. کلمه هایی که از کنار هم قرار گرفتن چند حرف تشکیل شده اند. راحت است که در نقش یک مصلح اجتماعی بر کاناپه ای نرم و خنک لم داده و سخنرانی غرا با مضامین فلسفی داشته باشیم! اما این کلمات مثل گل مصنوعی هستند. فقط یک ظاهر را ترسیم می کنند که نه بو، نه لطافت و نه عشق در آن جاری است.
تصور می کنم اگر فقط یک روز تا عمق جنگ را تجربه کنیم به ناگاه در می یابیم که تک تک کلمات معنا از تنشان خارج شده و پوچ می شوند. برای همین است که از جنگ نوشتن کاریست بس دشوار. یا روایتی خشک و خاطره گونه می شود و یا در دامن قهرمان پروری ها و گاها تقدس گرایی هایی که در ایران کنونی خود درباره هشت سال دفاع به وفور یافت می شود. برای همین است که کتاب "در جبهه غرب خبری نیست" یک اثر ارزشمند ادبی است چون نه در دام قهرمان پروری افتاده است و نه در دام خسته کننده بودن.
در جبهه غرب خبری نیست یک کتاب واقع بینانه است. نویسنده برای آن که دهشت جنگ را تجربه کنید دستتان را نمی گیرد و شما را به یک عملیات واقعی نظامی نمی برد. بلکه به گونه ای داستان را روایت می کند که تک تک صحنه ها در ذهنتان شکل گرفته و بفهمید که جنگ یعنی چه...
بهترین کسی که می تواند درباره نکوهش جنگ بنویسد یک سرباز است. سربازی که مرگ دوستانش را جلوی چشمان خود می بیند اما باز هم به جنگیدن ادامه می دهد. جنگ کاری می کند که تو با مرگ رو به رو بشوی. نویسنده کتاب خود یک آلمانی است که در جنگ جهانی اول حضور داشته و داستانش هم درباره تجربیاتی می باشد که تعدادی سرباز نوجوان در جبهه غرب تجربه می کنند.
سیروس تاجبخش مترجمِ "در جبهه غرب خبری نیست" در وصفش نوشته است:
این کتاب نه اتهام است، نه اعتراف و نه به هیچ وجه ماجرایی قهرمانی، زیرا مرگ برای کسانی که با آن دست به گریبان اند، ماجرا به شما نمی آید. این کتاب از نسلی از انسان ها سخن می گوید که چگونه جسمشان را از مهلکه به در بردند، ولی زندگی شان در جنگ نابود شد. اندک است شماره ی داستان هایی که همچون داستان غم انگیز و برجسته در جبهه غرب خبری نیست، به چنین پیروزی جاودان و نهایت تحسین همگان رسیده باشد.
نویسنده هم بارها در طول داستانش اشاره کرده که جنگ را تا واردش نشوی هیییچ درکی از آن نخواهی داشت! برای همین است که نویسنده در نوشتن این کتاب این چنین موفق شده و شهرت هنری خویش را نیز مدیون همین اثر می باشد. چراکه این نویسنده آلمانی خود، در جنگ جهانی اول حضور داشته است و تا عمق مفهوم ناخوشایند"جنگ" را دریافت کرده. (خالی از لطف نیست که اشاره کنم این رمان ضد جنگ، در دوران نازی ها ممنوع چاپ شد!)
همان طور که در کتاب نیز می خوانیم:
توپ، تفنگ، آتش، باران گلوله، مین، گاز، مسلسل و نارنجک، به زبان آسان می آیند، اما دنیایی را از وحشت و دلهره پر کرده اند.
در همین حد بگویم که نویسنده در داستانش به اندازه ای هنرمند بوده که داستانی بنویسد که هم قد و قواره معنابخشی به این کلمات سرد باشد. من که از نسلی هستم که جز اسم و خبرهای پراکنده جنگ چیزی نشنیده و درک نکرده ام (و از این بابت هم بسیار خوش حالم) با خواندن هر فصل این کتاب بیشتر از جنگ هراسان شدم و ارزش زندگی را درک کردم.
حالا که معرفی از کتاب داشتم، در ادامه قصد دارم دو نکته ای که در داستان برایم جالب بود را به همراه برش هایی از خود کتاب بنویسم:
یکی از شخصیت هایی که در کتاب برایم قابل تامل است، کانتورک نام دارد. کانتورک کیست؟ او معلم تعدادی از این نوجوانان بود که بارها در طول تحصیل به دانش آموزان اصرار ورزید تا وارد جبهه جنگ بشوند و به عقیده این دانش آموزان او آنها را فریب داد. در وصفش بخوانید:
"کانتورک ما را جوانان آهنین می داند. بله، این عقیده او و هزاران کانتورک دیگر است! جوانان آهنین! جوانان! هنوز هیچ کدام از ما به بیست سالگی نرسیده ایم، اما جوانی! جوانی مدت هاست مرده است. ما دیگر پیر هستیم، پیر و فرسوده."
کانتورک ها برای من تداعی گر هیتلرها هستند. انسان هایی با آرمان های جهانی اما با این بها که تعداد زیادی دوست و دشمن را زیر آرمان هایشان خرد کنند! کانتورک یک شخصیت نیست یک طرز فکر است، طرز فکری هیتلری! آنها می گویند: آرمان شهر بساز اما به بهای کشته شدن بسیاری از انسان های بی گناه...
یکی از نکات جالبی که نویسنده در داستان بیان می کند این است که میان ورود یک انسان جوان با یک میان سال به جبهه جنگ، تفاوت زیادی وجود دارد.
جوان وقتی وارد جنگ می شود تازه در زندگی اش یک نهال است که هنوز ریشه اش در زندگی عمیق نشده است، اما یک میان سال زن، بچه، کار و زندگی دارد. جنگ تیشه به ریشه زندگی می زند. به همین سبب ریشه زندگی جوانان به دلیل تازگیشان به سرعت از بین می رود اما یک میان سال نه! میان سال به دلیل ریشه عمیقی که با زندگی دارد برای بعد از جنگش افق های روشنی ترسیم می کند. اما جوان همان ریشه اندکش را نیز از دست داده و دیگر دورنمایی جز جنگ برایش باقی نمی ماند. بارها نیز در گفت و گوی شخصیت ها متوجه می شویم که سربازان تنها معنای زندگی شان جنگ است و وقتی می خواهند برای بعد از جنگ خیال بافی کنند، به ناچار پاسخی جز سکوت برایش ندارند.
در جایی از کتاب وقتی که یکی از دوستان شخصیت اصلی داستان، در حال مرگ است ببینید چگونه حال و هوای او را بیان می کند:
"سرش را بر می گرداند و آرام آرام، به تلخی اشک می ریزد. نه از مادرش حرف می زند و نه از خواهر و برادرش، هیچ نمی گوید. آن ها در دورنمای زندگی گذشته، آن قدر دورند که به حساب نمی آیند. او خیلی تنهاست، تنهای تنها با عمر کوتاه نوزده ساله. حالا گریه می کند، چون همان هم دارد از او فرار می کند."
من به شخصه از این کتاب بینش ارزشمندی نسبت به جنگ و زندگی به دست آوردم. و یکی از مهم ترین هایش درک بیشتر ارزش زندگی بود. وقتی مبارزه انسان ها را (به هر قیمتی) بر علیه مرگ می خواندم تازه می فهمیدم عجب غنیمتی است زندگی!