مرگ مفهوم دردناکی است، همان مفهومی که حتی اگر بر روی سخت ترین زمین ها هم ایستاده باشیم، با شنیدن آن زمین زیر پایمان ویران می شود، به ایمان آدم ها توجهی نمی کند و در دل خداباوران و خداناباوران دلهره ایجاد می کند.
مرگ همان مفهومی است که هر روز جلوی ما جان می گیرد، هشدار می دهد و ما با نهایت تکبر لب هایمان را غنچه می کنیم، پوزخندی می زنیم و طوری نگاهش می کنیم که گویی هیچ گاه دستش به ما نمی رسد، اما غافل اینکه در نهایت نزد ما نیز می آید.
تولستوی در کتاب مرگ ایوان ایلیچ در باب مرگ نوشته است. از همان ابتدای کتاب معلوم است که قصد ندارد داستانی هیجان برانگیز داشته باشد. از همان ابتدا پایان ناگوار داستان خود را صریح بیان می کند، به طوری که هنوز صفحه اول کتاب را تمام نکرده ایم که با این جمله رو به رو می شویم: "آقایان ایوان ایلیچ هم مرد!"
داستان درباره مردی است به نام ایوان ایلیچ. او یک قاضی است، موقعیتی شغلی مهم دارد و فاصله اش با خوش بختی ذره ای بیش نیست. اما در میانه داستان متوجه می شود که بیمار است و فاصله چندانی با مرگ ندارد، وقتی که این حقیقت را می پذیرد در واپسین روزهای عمرش به مروری از زندگی خود می پردازد و آنجاست که می فهمد در زندگی به خاطر اهدافی اشتباه از پشت خنجر خورده...
هیچ چیز دردناک تر آن نیست که تمام عمر به زندگی خود افتخار کنی و ناگهان در واپسین لحظات عمر خود، بفهمی که همه چیز دروغ بوده است، مسیرت، اهدافت، دستاوردهایت و افتخاراتت. گمان می کنم آن موقع حس و حال پادشاهی را خواهیم داشت که در اوج کشورگشایی از یک نوکر پست خنجر بخورد و جان دهد!
دردناک است که مرگ را بارها جلوی روی خود ببینی اما باز هم با خود بگویی: «نه، مرگ به سراغ من نمی آید...»
در جایی از کتاب می خوانیم که:
"...مثالی را که در کتاب منطق برای قیاس خوانده بود، به این قرار که «کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است»، در تمام عمرش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایره ی شمول آن نگذاشته بود. آدم بودن کایوس جنبه ی کلی داشت و در فانی بودنش هم حرفی نبود. اما او که کایوس نبود و آدم بونش هم جنبه کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حسابش از عام جدا بوده.
...«البته، کایوس فانی و بود و البته می بایست بمیرد، ولی من، وانیا، ایوان ایلیچ با این همه احساس ها و اندیشه ها... برای من مسئله شکل دیگری پیدا می کند. مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشت انگیز می شد.»"
نیچه می گوید:
انسان در مقایسه با دیگر حیوانات به یک چیز بیشتر برای زندگی کردن نیاز دارد و آن این است که «هر چند گاهی می خواهد بداند که چرا زندگی می کند».
مسیر درست زندگی چیست؟
ایوان ایلیچ تمام عمر این سوال را نادیده گرفت، شاید هم نمی دانست که چنین سوالی وجود دارد، اما وقتی که به روزهای آخر عمر خود رسیده بود ناگهان فهمید که باید چنین سوالی را نیز از خود بپرسد.
ایوان ایلیچ روایتگر زندگی خیلی از انسان ها است، انسان هایی که عمر خود را بر سر اهداف فرعی گذاشته اند. فکر می کنم این رمان گزینه مناسبی برای مطالعه کتب فلسفی و تولستوی خوانی می تواند باشد.