پیش نوشت: بعضی از نکات و مفاهیم را بارها خوانده ام و می خوانم اما باز هم یادم می رود ، مفاهیمی که شاید بارها درباره اش بنویسم، به دیگران توصیه کنم و درباره اش مطالعه کنم اما باز هم در وقت عمل فراموششان کنم.
یکی از آن نکات، نقطه تعادل در زندگی است.
نکاتی که در ادامه بیان می کنم مسبب اصلی شکل گیریشان محمد رضا شعبانعلی بوده است که در سلسله یادداشت هایی درباره نقطه تعادل در زندگی نوشته است و این یادداشت صرفا مفاهیم درک شده ی ناقص من از نوشته های کاملِ او و یادآوری مجدد برای این حرف های کلیشه ای ولی پر اهمیت است.
دغدغه خیلی از ماها داشتن یک زندگی متعادل است، زندگی با درآمد معمولی، تفریح معمولی، خانواده معمولی، دوستان معمولی، کتاب های معمولی، کار معمولی و... و الآن که فکر می کنم زندگیِ متعادل در واقع همان زندگی معمولی است.
زندگی که همه چیزش متناسب و هم اندازه است، زندگی که همه چیزش به قاعده و درست سرجای خودش است. اصلا آرزوی داشتن همین زندگی متعادل است که سببِ خیلی از مشکلات شایع امروزه می شود، مشکلاتی مثل افسردگی و کامل گرایی.
زندگی متعادل یک زندگی همه چیز تمام و به نوعی بهشت زمینی است. اما مسئله این جاست که ما از بهشت رانده شدگانیم و بعد از مدتی که در این بهشت و باغ عدن زندگی کنیم حوصله مان سر می رود و دوست داریم به سراغ همان سیب کذایی برویم!
مسئله جالب این است که ما همه مان آرزوی داشتن چنین زندگی را می کنیم اما زمانی که بهش می رسیم بعد از مدتی حالمان به هم می خورد و به قولی خوشی زیر دلمان می زند! به نوعی همه مان به بودن رنج نیاز داریم و اگر زمانی به جایی برسیم که هیچ رنجی نکشیم، این زمانی است که ما دچار روزمرگی شده ایم و روزمرگی یعنی کسالت و کسالت یعنی نبود رنج.
حذف کردن رنج در زندگی، جذابیت زندگی را کم می کند، به شخصه من جزو کسانی هستم که همیشه دوست دارم به چالش کشیده بشوم، گاهی حتی برای این چالش ها اشکم در آمده است اما وقتی که چالش تمام شده است غرق غرور و شادی شده ام. البته مسلم است که این خوشی هم تاریخ انقضایی دارد اما باز هم بهتر از آن کسالت است.
رنج کشیدن به من یک معنا برای زندگی می دهد، وقتی که رنجی معنادار در زندگی داشته باشم حس پیشرفت و حرکت را خواهم داشت و این یعنی زنده بودن!
باری از این مفاهیم فلسفی بیرون بیاییم که به شخصه من را هم گیج کرده است...
مدت هاست و حتی همین الآن که در حال تایپ کردن این کلمات هستم دغدغه و سوالم این بوده که چطور می توانم در بین نیاز ها و علایق مختلفم در زندگی یک تعادل ایجاد بکنم.
دقیق تر بگویم، سوالم این بود که چه طور می توانم بین درسِ مدرسه، تفریح، دوستانم، خانواده ام، مطالعه، نوشتنم و نیاز های دیگرم یک تعادل داشته باشم.
زمانی که می خواستم به تفریحاتم برسم، از مطالعه ام عقب می ماندم، زمانی که می خواستم برای مطالعه ام زمان بگذارم از مدرسه ام عقب می ماندم و خلاصه همیشه کاری بود که دوست داشتم و دارم که انجام بدهم ولی فرصتش را ندارم. همیشه این تودولیست لعنتی یک چیزی یا چیزکی دارد که تیک نخورد!
مسئله این جا بود که من نمی توانستم این تعادل را ایجاد بکنم و گمان می کردم این به خاطر بی عرضگی های خودم هست اما الآن می گویم، که به خاطر بی عرضگی من نبوده است بلکه به خاطر محدود بودن توانمندی های آدمی هست.
و در نهایت پاسخ این سوال را پیدا کردم، من به این نتیجه رسیده ام که هرکسی باید بارها سبک های مختلف زندگی را امتحان کند و مهم تر از آن تکلیفش را با خودش تعیین کند یعنی ببیند از این زندگی چه می خواهد، چه هدفی دارد و وقتی آن هدف را تعیین کرد باید تمام سبک زندگی اش را متناسب با همان هدف بچیند.
اما این نقطه تعادل در زندگی چیست؟
وقتی که ما از نقطه تعادل در زندگی صحبت می کنیم و حسرت آن را می خوریم، یعنی در واقع می خواهیم همه چیز را با هم داشته باشیم. تفریح، درآمد بالا، روابط اجتماعی، رشد فردی و...
اما چنین چیزی امکان پذیر نیست.
از طرفی مارک منسن جمله ای دارد که بارها از او نقل کرده ام:
رنج عنصر ثابت جهانی است.
به عقیده من رنج از عدم تعادل در زندگی به وجود می آید، عدم تعادل بین خواسته های ما.
ما در زندگی هایمان خواسته ها و آرزوهای متعددی داریم و کارهای زیادی را دوست داریم انجام بدهیم که در عمل تن به انجام دادنشان نمی دهیم. چرا؟ چون نمی خواهیم رنجش را متحمل بشویم.
اصلا یک راه برای تشخیص اینکه تو به یک حرفه ای علاقه مند هستی یا نه این است که تو ببینی آیا عدم تعادل آن حرفه را دوست داری یا خیر؟
بگذارید یک مثال ملموس بزنم:
فکر کنید شخصی آرزوی یک اندام ورزشکاری و لاغر را دارد، اما در عین حال از رژیم بدش می آید و دوست دارد روزی کلی سیب زمینی سرخ کرده با روغن اضافه بخورد! خب این شخص مسلم است که هیچ گاه به هدفش نمی رسد و زمانی می تواند این هدف را محقق کند که این عدم تعادل بین رژیم و سیب سرخ کرده را بپذیرد.
شاید ساده تر باشد که بگویم نقطه تعادل در زندگی حکم این مفهوم معروف را دارد:
دوست ندارم یادداشت را بدون یک نتیجه گیری قطعی به اتمام برسانم ولی ناچارم فعلا در همین جا توقفی داشته باشم و به مرور زمان این یادداشت را با افرایش دانشم به روز بکنم؛ چراکه این موضوع از آن سری مفاهیمی است که خیلی حرف برای گفتن دارد و به شخصه برای من نقاط ابهام زیادی دارد...