سایکدلیکترین آلبوم موسیقی سنتی، همین آلبوم آتشی در نیستانه. اولین بار شاید بیش از 17 سال پیش با این اثر (توی ضبط ژیان) روبهرو شدم و هیچی ازش نفهمیدم. کاورِ نوارش هنوز جلوی چشممه و نکتهی شگفتانگیزی که وجود داره اینه که هنوز هم چیز خاصی ازش نمیفهمم.
یارْ مرا، غارْ مرا، عشقِ جگَرخوار مرا
یارْ تویی، غارْ تویی، خواجه نِگَهدار مرا
نوحْ تویی، روحْ تویی، فاتِح و مَفْتوحْ تویی
سینۀ مَشروحْ تویی، بر دَرِ اسرار مرا
نورْ تویی، سورْ تویی، دولتِ مَنصورْ تویی
مُرغِ کُهِ طورْ تویی، خَسته به مِنْقار مرا
قطره تویی، بَحرْ تویی، لُطفْ تویی، قَهرْ تویی
قَندْ تویی، زَهرْ تویی، بیش مَیازار مرا
حُجرۀ خورشیدْ تویی، خانۀ ناهیدْ تویی
روضۀ اومیدْ تویی، راه دِهْ ای یار مرا
این اشعار در وصف شمس سروده شده. ظاهراً مولانا از این مراجع بزرگِ ولاییِ قونیه بوده و واسه خودش شهرت و برو و بیایی داشته:
«سجادهنشین باوقاری بودم، بازیچهی کودکان کویم کردی».
یه مشت بسیجی و آخوند دور خودش جمع کرده بوده و همین داستانهای حاویِ ریش و پشم و فقه و مرید و تدریس و دستبوسی و هالهی نور احمدینژاد و نمایندهی خدا و از این دست مزخرفات.
[فکر میکنم تشبیه مولانا به مراجع تقلید ولایی ساکن قم، بزرگترین بیانصافی و توهینی باشه که تا به حال به حضرت مولانا شده].
این شرح حال حضرت مولوی بوده تا اینکه با شمس تبریزی آشنا میشه. به قول عبدالکریم سروش که این نوشته تحت تأثیر گفتههای ایشان در حال جاری شدنه؛
«خیلی خلاصه، شمس اومد به مولانا گفت که خیلی ورم کردی. باید لاغر بشی. خیلی چیزا به شما آویزونه، اینارو بذار کنار. امرا و سلاطین و شاگردایی که دورت هستند، باعث شدند ورم کنی. با این همه احترام و القاب و عناوین چجوری ممکنه که بتونی راه بری؟».
برای این حل این مشکل، شمس نسخهای تجویز میکنه برای مولوی. بهش میگه بعد از ظهرِ یه شبِ جمعه که شهر خیلی شلوغه، بره سمت خیابونهای لاکچری قونیه که مخصوص دور دور و خانمبازی و فسق و فجوره، یه بطری شامپاین بخره و بشینه جلوی چشم همه به صورت پیاپی مِی بزنه. و مثل همای توی آهنگ «مهپاره» بخونه؛
«مِی میزنم مِی میزنم، جام پیاپی میزنم. هی میزنم هی میزنم بیاختیار»
تا مردم تماشا کنند که فقیه و مرجع تقلید بزرگ شهر، با اون همه ریش و پشم و حسن و کمالات، داره وسط میدون شامپاین میزنه. مولانا با هر قدمی که برمیداشته، باید روی نفس بزرگش، که امروزه بهش میگن ایگو یا «خود» پا میذاشته، تا مردم قضاوتش کنند. تا اون غرورش شکسته بشه. امروزه با عنوان موهبت Vulnerability از این حالت یاد میکنند (برای اطلاعات بیشتر، Brené Brown رو گوگل کنید).
تشخیص شمس این بود که شرط رسیدن به هویتی اصیلتر، اینه که مولانا به چیزی تعلق نداشته باشه. «هیچکس» باشه.
به قول Emily Dickinson:
I'm Nobody! Who are you?
Are you – Nobody – too?
به قول کریشنا مورتی؛
I throw away the garb of Hinduism, then i am an outsider.
Not to belong means to stand alone.
منظور از تعلق نداشتن همین تنها بودنه.
«رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن»
و تنها بودن یکی از وحشتناکترین کارهای دنیاست. و این تعلق و تعصب منحصر به مذهب یا سیاست نیست، جزمیت بیشتر خواستگاه روانی (احساس ناامنی درونی) داره و ارتباطی هم با تحصیلات نداره. خیلی ساده با نگاهی به زندگی روزمره، میشه آدمهایی رو دید که هویت خودشون رو با خانواده، شغل، مذهب، ایدئولوژی، نظریه، علم و دانستههاشون یا هر عنوان دیگهای تعریف کردند. چون متعلق نبودن، وحشتناکه. همچنین، منظور از تنهایی، نشستن توی اتاق و تنهایی فیلم دیدن یا مطالعه کردن نیست. تنهایی یعنی توانایی هیچ کاری نکردن، حتی فکر نکردن. خیلی از ما هرگز نمیتونیم بفهمیم که «ذهن» هستی یا موجودیتی جدا از ما داره که لزوماً هم واقعی نیست.
به هر حال، شمس به مولانا متذکر میشه که معنی مصرع «دولت فقر خدایا به من ارزانی دار» حافظ رو هنوز متوجه نشده. زیادی احساس استغنا میکنه. میخواست متذکر بشه چیزایی که بهش رسیده (اون اعتبار و علم و شهرت و غیره) پاسخ نیستند. زمانی توی مسیر درسته که احساس استغنا نداشته باشه.
آیتالله جیم کری در این رابطه میفرماد:
I think everybody should get rich and famous and do everything they ever dreamed of, so they can see that it's not the answer.
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
بعد از این غزلیات شمس میشه آینهی تجربهی معنوی مولانا که نگارنده دیگه توضیح خاصی نمیتونه در شرح جزئیات این تجربهی معنوی ارائه کنه، جز اینکه شعرها حاوی اشارات سادهای نیست.
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
یا
در سفر عشق چنان گم شدم
کز نظر هر دو جهان گم شدم
نام و نشانم ز دو عالم مجوی
کز ورق نام و نشان گم شدم
گم شدم و گم شدم و گم شدم
خود چه شناسم که چه سان گم شدم
سایهٔ یک ذره چه سان گم شود
در بر خورشید چنان گم شدم