گاهی لبخندی میزد و نگاهش را دقیقهای به صورت او میانداخت. آنگاه فردریک حس میکرد که نگاههای «او» تا درون جانش رخنه میکند، چون پرتوهایی از آفتاب که تا ژرفاهای آب میروند. «او» را بیهیچ نیتی، بی هیچ امید عوضی، مطلق دوست میداشت. و در این کششِ عاطفیِ به زبان نیامده، که به شور و هیجان قدرشناسی میمانست، دلش میخواست بر پیشانی «او» بوسهها بزند. در این حال، وزشی درونی او را انگار از خودش بیرون میبرد؛ میل به فداکردن خویشتن بود، نیاز به از جان گذشتگی آنی.
تماشای آن زن، چنان که زدن عطری بیش از اندازه تند، اعصابش را تحریک میکرد. انگار که تا ژرفاهای خلق و خویش میرفت و کمابیش شبیه به نوعی شیوهی عام حس کردن، روش تازهی زندگی کردن میشد.
روسپیهایی که سر راهش میدید، زنان خوانندهای که چهچه میزدند، زنان مهتری که میتاختند، خانمهای بورژوایی که پیاده میرفتند، دختران کارگر دم پنجرههایشان، همه بر اثر شباهتها یا تضادهای شدیدشان «او» را به یادش میآوردند. همهی خیابانها و کوچهها به خانهی «او» میرسید؛ کالسکهها در میدانها نمیایستادند تا زودتر به آنجا برسند؛ پاریس همه «او» بود و شهر بزرگ با همهی سر و صداهایش چون ارکستر عظیمی گرد «او» همهمه میکرد.
همهی آن چه خوش و زیبا بود، درخشش ستارهها، برخی نغمههای موسیقی، شیوایی یک جمله یا زیبایی یک قامت ناگهان و ناخواسته «او» را به ذهنش میآورد. اما این که «او» را معشوقهی خود کند، شک نداشت که هر کوششی در این باره بیثمر است. از یک چیز تعجب میکرد و آن این که فقط میتوانست «او» را لباسپوشیده در نظر آورد، بس که حیایش به نظر طبیعی میآمد و جنسیتاش را در نهانخانهای اسرارآمیز پنهان میکرد.
به شادکامیِ زندگی با «او» فکر میکرد. به «او» «تو» گفتن، مدتها دست به باریکهی گیسوان کنار گوشش کشیدن، یا زانو زدن و کمر «او» را میان بازوان گرفتن و جانش را در جامِ چشمان نوشیدن. برای این کار باید تقدیر را سرنگون میکرد و چون این از او برنمیآمد از خداوند و از بیهمتی خود شِکوه میکرد و در تنگنای تمنایش چنان که زندانی، در سیاهچالش این سو آن سو میرفت، دلشورهای دائمی نفسش را میبرید. ساعتها بیحرکت میماند یا به گریه میافتاد.
تربیت احساسات
گوستاو فلوبر