سلام بر ایران، نگارستان یزدان، بهارستان ایمان.
سلام بر ایران و مردان و زنان بسیجی اش. سلام بر آنان که بر پیشانی بندهای سرخ و سفید و سبزشان نام مقدس سید و سالار شهیدان (ع) را به یادگار مینگاشتند.
سلام بر مردانی که در دشت تفتیدۀ جنوب و قله های سربه فلک کشیدۀ کردستان، خود ندیدند و خدا را به نظاره نشستند.
در دهۀ فجر بر صفحۀ بی جان کاغذ چه می توانم بنگارم، جز نشان عاشقی و مردی و مردانگی، جز شجاعت و شعور و حضورشان؟!
هموطن! در غربت من بودم و تنهایی دل. نشان از وطنم پرسیدند. گفتم: ایرانی ام، اهل دلم، بسیجی ام، فدایی ولایتم، به سرزمینم عشق می ورزم!
با من گفت که وطنت را، سرزمینت را، ایرانت را، این گونه میشناسم: با حماسه سرای کهنش فردوسی و با سی هزار بیت عاشقی اش.
گفتم: آری، دیگر چه؟
با من از رستم سخن گفت و گذر از هفت خانش. از حماسه های به یاد مانده در برگ برگ پر افتخار شاهنامۀ سرزمینم. با من از جوانی سهراب سخن گفت و آرش و کمانش که مرز ایران و توران را نگاشته است. با من از کاشیکاری های دلفریب اصفهان و سرپنجۀ هنرمندانۀ مردان و زنان اصفهانی سخن گفت که نقش عشق و کاشی های فیروزه ای اش دل و جان عاشقان را رو به سوی خویش می خواند. با من از تیشۀ شیدایی و نقش عشق در کوه بیستون سخن گفت و گوش فرا دادم. کلامش ادامه داشت که تاب نیاوردم و این گونه لب به سخن گشودم:
آری! ایرانی ام، اهل دلم، بسیجی ام، فدایی ولایتم، به سرزمینم عشق می ورزم. همۀ ایرانیان فردوسی و سی هزار بیت عاشقی اش را می ستایند. همۀ ایرانیان قامت رعنای رستم و پهلوانی اش و گذر از هفت خان و آنچه را که فردوسی در بیت بیت شاهنامه سروده است، از زبان پدربزرگ و مادربزرگ بارها شنیده اند و خواب ناز خویش را به صبح رسانیده اند. همۀ ایرانیان عشق به وطن را در کمان آرش بارها به نظاره نشسته اند. همۀ ایرانیان جوانی و پهلوانی سهراب را برای فرزاندشان بازگفته اند و نام او را در میان فرزندان شان زنده نگاه داشته اند. اما بگذار در مقابل پهلوانان اسطوره ای سرزمینم، اینک وطنم را، سرزمینم را، کوچۀ شیران و بیشۀ دلیران را به گونه ای دیگر برایت بسرایم.
نام از رستم بردی؟ نام پهلوانان امروز سرزمینم را شنیده ای؟ یکی نام زین الدین دارد، فرمانده رشید لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع). نام از رستم بردی؟ رستم امروز سرزمینم یکی نام چمران دارد! سجاده نشین کوی عشق و صفا ؛ چمران، که دهلاویه و سوسنگرد بارها در برابر عظمت و پهلوانی اش سر تعظیم فرود آورده است. آرش کمان گیر را می گویی و سهراب را؟ نام حسین فهمیده را شنیده ای؟ سیزده ساله بود و امام وطنم او را رهبر ایران زمین نامید. که را می ستایی؟ نام سردار سربه دار کردستان – بروجردی - را شنیده ای؟ هم او که قله های هفت توانا، بازی دراز و شاخ شمیران، قله ۱۹۹۴ و قله ۱۸۸۴ بارها عظمت و مردی و مردانگی اش را به نظاره نشسته است. که را می ستایی؟ آرش را؟ در کمال عظمت آرش، بگذار شیرودی را برایت بسرایم!سهیلیان و چاقروند، فکوری، عباس دوران و او که سرلشکر شهید بابایی نام گرفت و آسمان وطنم در مقابل سربلندی اش سر تسلیم فرود آورده است. اصفهان را دیگر با کاشیکاری های دلفریبش نمی سرایند، با ۲۲ هزار گل رعنا قامت و مردان مردی که در لشکر امام حسین (ع) نشان عاشقی جستند. خوزستان را با جهان آرا و کریم و رحمان موسوی ، وقتی که گرداگردش یاران اهل دل جمع گردیده بودند و فرمان عاشقی می راند و خوزستان – خود - کربلا شده بود. در هویزه حسین علم الهدی را می توانستی ببینی و در خوزستان مردان مرد لشکر ولی عصر (عج) و قهرمانانی از لشکر ۹۲ زرهی را. در گیلان و مازندران - بهشت گونۀ وطنم - قامت رعنای حاج بصیر بود و حاج طوسی که فرمان عاشقی می راندند. کجا را برایت زمزمه کنم که رستم در مقابل عظمت بسیجیانش سر تسلیم فرود نیاورده باشد؟ باد صبا چو قصۀ پهلوانی فرزندان ایران زمین را با رستم گفت، با باد صبا گفت: به آینده برگرد و دیگر نام رستم را بر دل ننگار. نام فرزندان خمینی کبیر، یعنی نام همان مردان مردی را زمزمه کن که جهانیان در مقابل سربلندی و مسلمانی شان به تسلیم نشسته اند. تهران را، پایتخت سرزمینم را با حاج همت می شناسند، هم او که سردار لشکر پیروز محمد رسول الله (ص) بود. آری! آذربایجان را با حمید و مهدی باکری می شناسند و با مردان مرد لشکر ۳۱ عاشورا. هم نشینان با ثامن الحجج، علی بن موسی الرضا (ع) را با قهرمانان لشکر ۷۷ پیروز خراسان. قم که آغازگر انقلاب اسلامی بود، و دیار سردار خیبر شهید آقا مهدی زین الدین، سرزمین مردان مرد لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب ، از سجاده نشینان کوی عشق و صفایی با تو سخن می گوید که دشت تفتیدۀ جنوب و قله های سر به فلک کشیدۀ کردستان بارها عظمت خط شکنانش را به نظاره نشسته است.
آرام برخاست و گفت: هنوز حرفم تمام نشده بود. کلاه از سر برداشت و گفت: کشور شما را من با ژنرالِ ایرانی می شناسم؛ هم او که امریکا و اسرائیل از اسمش می ترسیدند. هم او که نهال مقاومت در غرب آسیا را بالنده و تنومند کرد. هم او که داعش وحشی را سر به نیست کرد و امنیت را به کشورهای منطقه هدیه داد!
گفتمش: سلیمانی؟!
گفت: آری؛ ژنرال سلیمانی را می گویم و در عجبم که یک فرمانده چگونه این همه قدرتمند می تواند باشد؟ این چه قدرتی در ژنرال بود که در میدان نبرد کسی توان رویارویی با او را نداشت و دست آخر هم دست به ترور زدند و چند پایگاه نظامی و چندین بالگرد و پهباد وارد عمل شدند؟!
به او گفتم: سردار سپهبد شهید سلیمانی، مقتدایش امام حسین (ع) است. رهبرش امام روح الله است. فرماندهش امام سید علی خامنهای است.
گفتمش: آری، ایران سراسر قاسم سلیمانی است.
فریاد زدم: ایرانی ام، اهل دلم، بسیجی ام، فدایی ولایتم، به سرزمینم عشق می ورزم!
نگارستان یزدان است: ایران!
بهارستان ایمان است: ایران!
دلی دارد جهان آفرینش که ایران است، ایران است، ایران!
سرزمین من! وطنم! سلامت باد! سلامت باد! سلامت باد!