بسم الله النّور
اشاره: برادر یا خواهر محترم! اگر فراغتی داشته باشید و این جام را تا به آخر بنوشید، شیرینی آن تا همیشه در مذاقتان به یادگار خواهد ماند. حقیقتی زیبا و تأمل برانگیز پیش روی شماست؛ تا نصیبتان چه باشد؟!
چادرهای دسته یک در میان درختان تنومند بلوط، پذیرای نیروهای گردان بود. محمد وفاییزاده دعای توسل می خواند. نیروها در طول روز آن همه فعالیت کرده بودند که حضور فشردۀ ایشان در مراسم دعا، امروز که ۳۶ سال از آن ماجرا گذشته است، عجیب به نظر میرسد.
عملیات نزدیک بود و نیروها آرام و قرار نداشتند. روزها در جنگل بلوط که قدم می زدی، بعضیها را میدیدی که داخل چادر یا بیرون، روی تخته سنگی نشستهاند و مشغول نوشتن هستند: خاطره، نامه و یا شاید هم وصیت نامه.
برخی نیز وسایل خود را آماده می کردند تا به هنگام حرکت به طرف خط، مشکلی نداشته باشند. بازار بازی های دسته جمعی نیز داغ بود و بعد از فعالیّت، کتری های آب روی کوره های دست ساز قرار می گرفت و بوی چوب بلوط در جنگل شناور می شد و هر از گاهی صدای ترکیدن بلوطها که توسط مسئول درست کردن چای، در میان آتش ریخته شده بود، به گوش می رسید. به جز اینها، افرادی را می شد دید که در دل درختانِ سر به آسمان ساییدۀ جنگلِ بلوطِ مریوان، فرو می رفتند و با پروردگار خود به راز و نیاز می پرداختند.
اما تمام این فعالیت ها موجب نمی شد که نیروها برای حضور در مراسم دعا، لحظه ای سستی کنند؛ بلکه با شور و شوق و با احساس نیاز، مثل عاشقی که به دیدار معشوق خود میرود، با طهارت و معطر، به ضیافت دعا و نیایش می شتافتند؛ البته هر گاه چادرهای دستۀ یک، میزبان مراسم بود، شور و نشاط دوچندان بود.
سال ۱۳۶۲، در عملیات های والفجر ۳ و والفجر ۴، لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) یک دستۀ شاخص و مشهور داشت: دستۀ ۱ از گروهان ۱ از گردان سیدالشهدا(س). فرماندۀ این دسته محمد وفایی زاده بود. مردی مهربان، خالص، قوی و سخت کوش، اهل شهر ملایر و ساکن قم. هم روحانی بود و هم پاسدار. نیروهای دسته و حتی گروهان، او را معلم اخلاق خود می دانستند و دیگران نیز او را از بهترین دوستان خود و مرد خدا می شناختند؛ اما او خود را کوچک همه می دانست و در امور روزمرۀ دسته، مثل شستن ظرف ها و نظافت چادرها پیشقدم بود.
دستۀ وفاییزاده یک خصوصیت دیگر هم داشت که آن را معروف کرده بود: ساعتی پیش از اذان صبح، مسئول دسته نیروها را بیدار می کرد و همه برای به جا آوردن نمازشب مهیا می شدند. البته بسیاری از رزمندگان اسلام نمازشب خوان بودند، ولی بین نمازشب پنهانیِ رزمندگان و نمازشب نیروهای دسته یک، که پروای ریا در بین شان نبود، تفاوتی آشکار وجود داشت و دیگر نیروهای گردان، این دسته را به دستۀ نمازشب خوان ها می شناختند و وقتی خبر منتشر می شد که مثلاً امشب در دستۀ یک جلسۀ دعا برپاست، کسی برای حضور در مراسم شک به خود راه نمی داد. آن شب نیز مراسم دعای توسل برقرار بود. چند نفر از برادرانِ بسیجی دعا را می خواندند، از جمله محمد وفایی زاده.
یکی دیگر از مادحین، حجت الاسلام دریاباری بود. دریاباری اهل فیروزکوه بود و در کسوت روحانی، مسئولیت تبلیغات گردان سیدالشهدا (س) را برعهده داشت. او نیز چهره ای محبوب در بین نیروهای گردان بود و همه از ابعاد شخصیتی، روحی و معنوی وی بهره می گرفتند.
مجلس به اوج خود رسیده بود. محمد وفایی زاده روضۀ حضرت سیدالشهدا(س) را می خواند و از برترین بانوی جهان نیز نام برد. نیروها خالصانه مویه می کردند و با زلال اشک، دل و جانشان را به حماسۀ کربلا پیوند می زدند. محمد وفایی زاده خود از همه بیقرارتر بود و در میان گریه گفت: «چه می شد اگر الآن امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) هم در مجلس ما حضور داشتند؟!» و سپس از این دو معصوم (علیهما السلام) برای حضور در ضیافت دعا دعوت کرد.
مراسم با همان شور و حالی که آغاز شده و اوج گرفته بود، پایان یافت. صبح روز بعد، هنگامی که نیروهای دسته مهیای ورزش صبحگاهی می شدند، وفایی زاده نیروهای دسته را جمع کرد و گفت: «می خواهم خوابی را که دیشب دیده ام برایتان تعریف کنم».
از آنجا که وفایی زاده همیشه تأکید داشت که نیروها هر چه سریعتر برای مراسم صبحگاه آماده شوند، همه دانستند که خواب مهمی در بین است. وی گفت: «بعد از نمازشب، در فاصلۀ کوتاهی که تا اذان صبح باقی بود استراحت می کردم. در خواب جلسۀ دعای دیشب را دیدم. دقیقاً همان جلسه بود با همان جزئیات. وقتی به این جمله رسیدم که "چه می شد اگر الآن امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) هم در مجلس ما حضور داشتند؟!" دیدم جلو در چادر، سمت راست حضرت سیدالشهدا (س) و سمت چپ حضرت زهرا (س) ایستادهاند و به هنگام ورود و خروج نیروها دست به سینه می گذارند و با احترام خوش آمد می گویند.»
گریه به وفایی زاده مجال ادامۀ سخن نداد. بقیه هم حالی شبیه به او داشتند. به هر حال مراسم صبحگاه انجام شد. معمولاً بعد از دو و نرمش، حاج آقا دریاباری چند دقیقه صحبت می کرد و با ذکر یک حدیث یا فرازی از تاریخ اسلام، گردان را مستفیض می نمود. آن روز وقتی دریاباری میکروفون بلندگوی دستی را به دست گرفت، گفت: «امروز قصد سخنرانی ندارم، ولی می خواهم خوابی را که دیشب دیدهام برایتان تعریف کنم!»
خوابی که دریاباری تعریف کرد، کوچکترین تفاوتی با آنچه محمد وفایی زاده در خواب دیده بود، نداشت. ابتدا نیروهای دستۀ نمازشب خوان ها به گریه افتادند، چون خواب محمد وفایی زاده را هم شنیده بودند؛ بعد بقیۀ نیروهای گردان. دریاباری نیز مرثیه سرایی می کرد. خبرِ یکسان بودن خواب ها با سرعت به تمام نیروها رسید.
چند روز بعد، عملیات والفجر ۴ در شمال غرب پنجوین عراق آغاز شد. ارتفاعات مهمی به تصرف درآمد و از فراز همان ارتفاعات، روح عاشق هر دو عزیز (محمد وفاییزاده و دریاباری) به سوی دوست پرکشید.
سرنوشت دستۀ نمازشب خوان ها نیز شنیدنی است: به جز سه نفر، تمام نیروهای دسته، شهید یا مجروح شدند. دو نفر از آن سه نفر، در همان آغاز عملیات، مجروحی را به پشت جبهه حمل کردند و دیگر موفق به حضور در خط مقدم نشدند و می توان گفت از آن دسته فقط یک نفر سالم ماند. آن یک نفر که امدادگر بود و در میان آتش سنگین و مستمر توپخانه ها، خمپاره اندازها، بالگردها و ... حتی خراشی برنداشت، نگارندۀ روسیاه این روایت آسمانی بود.