آره دیروز اومدم خوابگاه
اما همین که پا گذاشتم اینجا دلم گرفت
اتاق کوچیک و سرد و تاریک
با یه راهروی تنگ و ترسناک
چقدر بعضی بچه ها عوض شدن و خودشونو میگیرن انگار نه انگار قبلا با هم دوست بودیم
خب به یه ورم که خودتونو میگیرید 😏
اصلا خستم از دست همه آدما خستم
از حیله گری و سواستفاده گری شون خستم
از حسادتاشون
از زبون چرم و نرمشون
از دست خودمم خستم
از کارایی که کردم
از دروغایی که به کسی که دوسش داشتم گفتم و هنوزم نتونستم خودمو ببخشم
از اینکه هیچ کاری نمیکنم و مفت خور بار اومدم
تنها کاری که از دستم برمیاد درس خوندنه ( نه که حالا خیلی میخونم ، از بس روح و ذهن خسته ای دارم توان درس خوندنم ندارم💔 )
از دست ساده لوحی پدر مادرمم از همه چی بیشتر خستم
شاید اگه پدر مادرم زرنگ بودن همه چی طور دیگه ای میبود .....😔
هیچ وقت تو زندگیم یه فرد قابل اعتماد که مثل خودم باشه که بتونم بهش تکیه کنم نداشتم
همیشه بار همه چیو خودم تنهایی به دوش کشیدم (منظورم بار غم و غصه و مشکلاتی که داشتم وگرنه مالی همیشه پدرم ساپورت کرده)
دلم گریه میخواد
حتی گریمم نمیاد :)
برام دعا کنید این ترم رو با نمرات عالی پشت سر بزارم
ای که دستت میرسد کاری بکن 🤍