می خواستم رها باشم، آزاد باشم. تمام لحظه به لحظه نقطه به نقطه های تمام حرف ها را ذهنم بررسی می کرد و من منتظر آزادی هستم. حالم عجیب ترین است و نوشتن به من حتما کمک میکند تا از فشار و التهاب درونی ام کمتر کنم. افسردگی حالا دیگر برای من یک بیماری نیست بلکه همراهی همیشگی در تمامی اوقات حتی زمانی که قرار است باد به کله ام بخورد است.
بچه های مردم رو ببین، به اندازه تو ندارند به خودت بیا.. امان از این تقدس بی معنی! حالا در 23 مین پاییز عمرم همه چیز به رنگ بی رنگی درآمده. چرا بی رنگ شده همچون کابوس؟ چون احترام آنها واجب است و تو حق نداری پاسخ بدهی چون تقدیر به فرزند بودن تو رای داده است. همه ما فرزندان نسل قبل هستیم اما این تقدس برای چه است؟ ما نیز والدین نسل بعد هستیم پس چطور؟ روز به روز و شب به شب باید التماس کنی تا کمتر تحقیر شوی آنهم زمانی که مستحقش نیستی و آنها تو را از همه بیشتر دوست دارند!؟ ریشه های خشکیده، لبهای بی رنگ و تشنه و آزادی فراموش شده! ترجیح میدهی نباشی، حالا دیگر سنی از تو گذشته دیگر پسر بچه مجبور قدیم نیستی، تنها قدم بزن! اما همه چیز از یک چرای بزرگ ناشی می شود: چرا تقدس برای آدمهای نامقدس و نابلد و شیر خام خورده!؟ مگر چه چیز بیش از سنی که همه کس بیشتر میکنند دارند؟ چون از وجود آنهایی باید تحقیر بشنوی؟ باید سرکوب شوی حتی اگر فرزند خوبی باشی؟ و کام تلخ است و تو نباید سخن بگویی چون آنها مقدس اند.
و پروازی برای سقوط هم به این قفس آهنین خوش رنگ ترجیح میدهی.
تو بخوان! تو بگو، امان از درد غیر قابل انتشار.
14 مهر ماه اوایل قرن.