ویرگول
ورودثبت نام
Farzane Ghobadi
Farzane Ghobadi
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

اربابان گاراژ زباله

قانونی که در كوه زباله‌ها دفن شده

«اینجا ما بچه چهار ساله هم دیدیم»، «چند وقت پیش یكی از كامیون‌هایی كه بچه‌ها رو از تهران می‌آورد نرسیده به گاراژ چپ كرد، همه بچه‌ها آسیب دیدن، كمر و دست و پاشون شكسته و الان تو گاراژ افتادن تو رختخواب»، «بچه‌ها هیچ اوراق هویتی ندارن، اگر هم تو یه تصادف یكی‌شون كشته بشه، هیچ كس متوجه نمیشه، فقط یه مدتی همه در مورد یه بچه گمشده حرف می‌زنن و بعد همه چی یادشون میره»، هر جمله یك پتك است كه از دهان مددكار بیرون و زیر تیغ آفتاب بر سر شنونده‌هایی كه میهمان گاراژهای دپوی زباله شده‌اند، فرود می‌آید. پشت گندمزارها و باغ‌های سبز، گاراژهایی كنار هم ردیف شده‌اند كه سودای طلای كثیف را به سر دارند. طلا را بزرگ‌ترها می‌برند و كثیفی و لقمه‌ای نان می‌ماند برای بچه‌ها؛ بچه‌هایی كه زور در افتادن با كارفرمای‌شان را ندارند، هر چقدر كف دست‌شان بگذارند باید راضی باشند و شاید هم یك روز از بالای كامیون پر از كیسه‌های زباله بیفتند گوشه اتوبان و برای همیشه فراموش شوند و شاید هم آتشی بیفتد به جان زباله‌ها و برای همیشه كودكی‌شان را با تمام آرزوهای‌شان ببلعد، از اینها هم اگر جان سالم به در برند، شاید از زخمی كه موش‌ها شب‌ها روی دست و صورت و پای خسته شان یا روی شكم‌های خالی‌شان جا می‌گذارند عفونت به جان‌شان بنشیند و... «احمد یكی از پاهاش سیاه شد، زخم بود، عفونت كرده بود، قدیر گفت قانقاریاست، اما كسی نبود بیاد ببردش دكتر، آخرش هم مرد» راحت از مردن حرف می‌زنند، از گم شدن، از امروز بودن و فردا نبودن.

قانون، كودكان، ضمانت اجرا
20 دقیقه بعد از تهران می‌رسیم به زمین‌های خاكی و جوی‌های پر از شیرابه و زمین‌های كشاورزی و سبزیكاری‌های حاشیه شهر. در آهنی كه باز می‌شود یك كامیون سفید نخستین چیزی است كه می‌شود دید. از كامیون تعدادی كودك و نوجوان خمیده، سر در كیسه‌های پلاستیكی بزرگ كرده‌اند و محتویاتش را بیرون می‌ریزند. هرچه از سطل‌های مكانیزه جمع كرده‌اند، حالا باید تفكیك شود. چند كیسه دورشان گذاشته‌اند: پلاستیك‌ها و ظرف‌های یك‌بارمصرف توی یك كیسه، كاغذ و مقوا توی یك كیسه، بطری‌های یك بار مصرف در یك كیسه و... كاری كه در تمام دنیا توسط ماشین‌ها انجام می‌شود، اینجا با دستان كودكانی صورت می‌گیرد كه جان و سلامتی و كودكی شان را قربانی این كار می‌كنند؛ كودكانی كه طبق قوانین بین‌المللی كه ایران هم آنها را پذیرفته نباید در شرایطی كار كنند كه سلامتی و ایمنی شان به خطر افتد.
طبق بند چهار از ماده سوم قانون «ممنوعیت بدترین اشكال كار كودك» كه هشتم آبان ماه 1380 به تصویب مجلس شورای اسلامی و در تاریخ 23/8/1380 به تایید شورای نگهبان رسیده است: «اصطلاح (بدترین اشكال كار كودك) شامل كاری است كه به دلیل ماهیت آن یا شرایطی كه در آن انجام می‌شود، احتمال دارد برای سلامتی، ایمنی یا اخلاقیات كودكان ضرر داشته باشد.» اما این قانون با گذشت نزدیك به 16 سال هنوز مورد توجه كارفرمایان نیست. پیمانكاران شهرداری در تخلفی آشكار كودكان را به كار می‌گیرند، تخلفی كه هر روز همه ما در سطح شهر شاهد آن هستیم اما اعتراضی در این زمینه نداریم، گویی خم شدن یك نوجوان در سطل مكانیزه شهرداری، یا دیدن یك كودك 7 ساله كه در سطل سیاه سر خیابان میان انبوه زباله به دنبال پلاستیك و كاغذ می‌گردد تا از زباله‌های دیگر «تفكیك»شان كند، تبدیل به یك پدیده عادی در شهر شده است؛ پدیده‌ای مثل ترافیك یا آلودگی هوا كه با وجود زجرآور بودن‌شان اعتراضی در پی ندارند و شاید هم به تعبیر مسوولان «نمی‌شود كاری برایش كرد.»
چند نفری خودشان را با كیسه‌هایی كه حاصل كار دیروز و دیشب در سطح شهر است مشغول می‌كنند، چند نفر هم به استقبال می‌آیند، عبدالرزاق اما هنوز شیطنت‌های كودكانه‌اش را به سیاهی زباله‌ها نباخته، می‌شود لیدر ما تا تمام گاراژ را نشان‌مان دهد، آدم‌ها را معرفی می‌كند، برادرانش را و پسر عموهایش را، مردی با چشمانی كنجكاو از لای در ورودی سرك می‌كشد و كلماتش را می‌جود و از پسری كه سرش را توی كیسه‌اش برده تا مهمانان ناخوانده به سراغش نروند، می‌پرسد: «چیكاره‌ن اینا؟ واسه چی اومدن؟» جوابش را هنوز نگرفته كه عبدالرزاق با انگشت نشانش می‌دهد و می‌گوید: «این خلافكارمونه، برامون مواد می‌آره» و بعد كودكانه می‌خندد. 9 ساله است. 5 سالش كه بوده با برادر بزرگش نصیر از افغانستان آمده‌اند تا كار كنند. در مورد همه‌چیز برای‌مان توضیح می‌دهد و دست‌مان را می‌گیرد تا ببرد پشت گاراژ را هم نشان‌مان دهد.
صدای خفه دو نفر كه با هم گلاویز شده‌اند از پشت كیسه‌های بزرگ سفید چرك مرده كه پر از زباله است می‌آید، فریادی نیست، فقط می‌شود تقلای دو نفر را در یك درگیری حس كرد و متوجه ضربه‌هایی شد كه به كیسه‌های روی هم تلنبار شده می‌خورد. ناگهان چیزی با ضربه زمین می‌خورد و صدای درگیری قطع می‌شود. سكوت. سراسیمه می‌دویم پشت كیسه‌ها، پسر لاغر قدبلندی با صورتی غرق خون از راه باریك بین كیسه‌ها بیرون می‌آید، هیچ كس واكنشی ندارد، زخمی شدن و شكستن سر و دست انگار اتفاق عجیبی برای‌شان نیست، پسر دستی روی صورتش می‌كشد و بی‌اینكه چیزی بگوید، می‌نشیند كنار دست احمد كه چمباتمه زده و چند تكه كوچك مرغ را برای آبگوشت ناهار زیر شیر آب می‌شوید، پسر دست خونی‌اش را بی‌توجه به مرغ‌های زیر شیر، می‌شوید، احمد كاسه مرغ‌ها را كنار می‌كشد و نگاهی به صورتش می‌كند و آرام می‌پرسد: «چی شده؟» و بعد انگار چندان مهم نیست كه «چی شده؟» دوباره مرغ‌ها را زیر شیر می‌شوید و قابلمه را پر آب می‌كند و می‌رود سمت آلونك‌شان، پسر قد بلند هنوز با خونریزی كنار چشمش درگیر است، مدام دست خونی‌اش را زیر شیر می‌گیرد و بعد روی زخم سرش می‌گذارد، عبدالرزاق با نگرانی می‌گوید: «چیزی نیست، الان خونش بند میاد» یك زخم بزرگ روی صورت خودش هست، می‌گوید: «همینجا خوردم زمین، كلی خون اومد، داره خوب میشه دیگه» انتهای انگشت عبدالرزاق به میانه گاراژ اشاره دارد، «همین جایی» كه عبدالرزاق نشان می‌دهد، پر از ظرف پلاستیكی خامه و شیشه شكسته دلستر و بطری آب معدنی و هزاران آشغال دیگر است. عبدالرزاق خیلی خوب محل كارش را نمی‌شناسد:
بچه‌های هر گاراژ تو یه منطقه هستن، مثلا ما تو منطقه 6 هستیم.
- منطقه 6 كجا میشه؟
- نمی‌دونم، منطقه 6 رو بلد نیستین شما؟
كارتی را از جیبش درمی‌آورد و نشان‌مان می‌دهد، روی كارت كنار لوگوی شهرداری نام منطقه نوشته شده، می‌گوید: «این جونمونه‌ها، گمش كنیم كارمون زاره، هر ماه 300 هزار تومن میدیم این كارتا رو بهمون میدن تا بتونیم تو یه منطقه كار كنیم.» مددكار جمعیت امام علی (ع) می‌گوید: «این كارت‌ها رو هر ماه پیمانكار شهرداری شارژ می‌كنه، خیلی مورد پیش اومده بچه‌ها كارتی كه شهرداری براشون صادر میكنه رو گم كردن، مامور بازیافت بچه‌ها رو كتك زده و زباله‌ها رو ازشون به زور گرفته» تناقضی آشكار، كارت برای بچه‌ها صادر می‌شود، اما قراردادی وجود ندارد. مجوزی كه هست، نظارتی كه نیست. قانون كجای این كوه زباله گم شده؟

قلمروی پیروزان مناقصه
اینجا گاراژی است كه در آن رو به چشم‌اندازی پر از زباله باز می‌شود؛ یكی از صدها گاراژی كه وظیفه تفكیك زباله‌ها را آن هم به شكل دستی به عهده دارند. هر گاراژ متعلق به دپوی زباله‌های یكی از مناطق تهران است. كامیون‌ها روزها بچه‌ها را از گاراژ به منطقه‌ای كه محل كارشان است می‌رساند و آخر شب آنها را به همراه كوهی از زباله به گاراژها برمی‌گرداند. وقتی شهرداری آگهی مناقصه پروژه‌های تفكیك و دپوی زباله را منتشر می‌كند، پیمانكاری كه با رقمی چند صد میلیونی (مبلغ بسته به وسعت منطقه، موقعیت جغرافیایی منطقه و امكانات پیمانكار تعیین می‌شود) در این مناقصه پیروز می‌شود، مدیریت جمع‌آوری و تفكیك زباله‌های منطقه را به عهده می‌گیرد. در مواردی پیمانكار بعد از برنده شدن در مناقصه، كارگرانی را كه قرار است زباله‌ها را جمع‌آوری كنند -كه غالبا از مهاجران غیرمجاز هستند- در یك گاراژ بدون هیچ امكاناتی مستقر می‌كند. البته شهرام فیروزی، مدیركل روابط عمومی سازمان مدیریت پسماند شهرداری تهران در خصوص این گاراژها به «اعتماد» می‌گوید: «این گاراژها هیچ كدام زیرنظر شهرداری تهران و سازمان مدیریت پسماند نیستند. كارگرانی كه در سطح شهر سرشان را در مخزن می‌كنند و پسماند خشك جمع‌آوری می‌كنند، حتی اگر كارتی با نشان شهرداری تهران داشته باشند، غیرمجاز هستند و فعالیت‌شان نتیجه تخلف پیمانكار است. چنانچه تخلف پیمانكار برای ما محرز شود، مانع فعالیت‌شان می‌شویم و مناقصه را منتفی اعلام می‌كنیم.» فیروزی با اشاره به اینكه در سطح شهر تهران بالغ بر 60 هزار مخزن جمع‌آوری زباله (سطل‌های مكانیزه) وجود دارد، می‌گوید: «اگر از این 60 هزار مخزن موجود در شهر، ما ببینیم كه بالای سر 600 مخزن یك آدم در حال جمع‌آوری زباله است باید كل فعالیت شهرداری را زیر سوال ببریم؟ گاراژهایی كه به شكل غیرمجاز فعالیت می‌كنند و كودكان را استثمار می‌كنند به هیچ‌وجه مورد تایید شهرداری نیستند.»
اینجا یكی از صدها گاراژ تفكیك زباله در حاشیه تهران است؛ همانجایی كه كیسه‌های بزرگ شهر راه‌شان به آن ختم می‌شود. كیسه‌هایی كه زیر سنگینی‌شان قد آرزوها و نشاط یك كودك، خمیده شده است، كیسه‌هایی كه پا درآورده‌اند، كیسه‌های زباله‌ای كه برای دوش كودكی‌های این شهر زیادی بزرگند. همان كیسه‌هایی كه هر روز از كنارمان عبور می‌كنند. راه‌شان به اینجا می‌رسد. به گاراژی كه هیچ ندارد جز زباله. میانگین سنی كسانی كه اینجا هستند 12 سال است، همه از افغانستان آمده‌اند و گویی پیمانكار هم این را خوب می‌داند، خلأ قانونی برای حمایت از كودكان، اینها تبعه افغان هستند و قانونی در موردشان وجود ندارد. چند سال پیش فرمانی صادر شد تا این كودكان از حق تحصیل محروم نمانند، اما هنوز فرمان و قانونی برای بهره‌مندی‌شان از حق زندگی صادر نشده است.
عبدالرزاق كودكانه در مورد شغلش توضیح می‌دهد:
- این كیسه‌ها رو می‌بینی خانم؟ اینا هر كدوم 12 هزار تومنه
- تو هر كدوم چند كیلو بار جا میشه؟
- معلوم نمیكنه، بستگی داره چی جمع كنی، كاغذ و مقوا یا شیشه و پلاستیك، وزنشون فرق داره.
محمد یك كیسه بزرگ پر از كارتن‌های تا شده و پاره را روی باسكول می‌گذارد و می‌گوید: «این كیسه‌ها رو از فیروزآباد میارن، هر كدوم از بچه‌ها هر ماه دو تا سهمیه دارن، كارفرما از اینا بهشون میده، پاره بشه میارن تحویل میدن یكی دیگه می‌گیرن، از 20 كیلو جنس توش جا میشه تا 50 كیلو، گاهی هم 100 كیلو شاید» دستش را با یك پارچه چرك‌مرده بسته، چشمان درشت و سرخش در سیاهی چهره‌اش خودنمایی می‌كند، ساكت و جدی كیسه‌ها را می‌گذارد روی باسكول و وزن را بلند اعلام می‌كند و بعد توی دفتر چیزی می‌نویسد: «تنها آدم باسواد اینجا منم، تا كلاس پنجم تو كابل درس خوندم.» هشت سال است آمده ایران و تمام این مدت در همین گاراژ كار می‌كرده، پیمانكارها عوض شده‌اند یا نشده‌اند، قیمت مناقصه‌ها تغییر كرده یا نكرده، پروژه را با چه مبلغ قراردادی واگذار كرده‌اند؟ فرقی برای محمد ندارد، او اینجا عدد روی باسكول را می‌خواند و توی دفترش چیزی می‌نویسد. عبدالرزاق هم تمام این چهار سالی كه در ایران است، در منطقه 6 كار كرده و شب‌ها توی آلونك كوچك‌شان كنار 5 برادر دیگرش خوابیده و حتی خواب مبالغی كه در مناقصه‌های شهرداری اعلام می‌شود را هم ندیده. اینجا تهران است. اینجا حاشیه تهران است... .

ماییم و این موش‌ها
نصیر پتوی كهنه روی تخت را مرتب می‌كند، روی تخت می‌نشیند و زل می‌زند به دوربین و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، از جایش بلند می‌شود و با یك قدم بلند می‌رسد وسط اتاق و لامپی را كه به سیمی از سقف آویزان است را در جا می‌چرخاند و اتاق روشن می‌شود، می‌گوید: «حالا عكسم خوب میشه» و دوباره روی تخت می‌نشیند و لبخند می‌زند به دوربین. نصیر پسر 18 ساله‌ای است كه شش سال پیش از غربت وطنش راهی غربت دیگری شد تا شاید زمانه، فرصت زندگی به او بدهد. گویی با یك لبخند روی لبش متولد شده. مثل خالی كه روی چهره بعضی آدم‌ها می‌نشیند، این لبخند هم انگار روی صورتش نشسته و قرار است توی این وانفسای زندگی در غربت به داد او برسد. در انبوه زباله‌ها او و شش برادر كوچك‌ترش زندگی می‌كنند، خانواده‌شان در افغانستان هستند و پسرها آمده‌اند تا از میان پسماند تهرانی‌ها سهم خود و خانواده‌شان را بیرون بكشند و ببرند به روستایی در نزدیكی بغلان. آلونك مرتب است، یك تخت و چند تشك روی زمین پهن است، نصیر با دستپاچگی اتاق را مرتب می‌كند و همه‌چیز را زیر تخت می‌چپاند تا اتاق كوچك‌شان مرتب شود. هر آلونك یك اجاق كوچك برای خودش دارد. از آلونك كناری صدای افتخاری می‌آید كه می‌خواند: «ای نامت در دل و جان، در همه جا به هر زبان جاری» و نصیر از امكانات نداشته آلونك می‌گوید: «اینجا حمام نداره، هفته‌ای یك بار اگه بشه میریم زمان آباد حمام» احمد پتویی را كه حكم در آلونك‌شان را دارد بالا می‌زند، از كنار پایش یك موش بزرگ می‌جهد بیرون و لای درز بین آلونك‌ها گم می‌شود، احمد چشمش دنبال موش می‌دود و با خنده تلخی می‌گوید: «ماییم و این موش‌ها دیگه» و می‌رود سمت آلونك انتهای گاراژ كه بوی تند سیگار می‌دهد، نزدیك به 30 كارگر در این آلونك‌ها شب‌های‌شان را به سر می‌كنند.

آتشی كه هنوز زبانه می‌كشد
گاراژ تمام تصاویری كه دی ماه سال پیش در میان اخبار خودنمایی می‌كردند را دوباره تداعی می‌كند. دو كودك در یكی از گاراژ‌های تفكیك زباله در حاشیه كرج، زنده در آتش سوختند. آن روزها رسانه‌ها آنها را با نام «احد» و «صمد» می‌شناختند؛ نامی كه مددكاران جمعیت امام علی برای‌شان انتخاب كردند. دو برادر به همراه پدرشان كار جمع‌آوری ضایعات می‌كردند، یك روز سرمای دی ماه به جان كودكی‌شان می‌افتد و آنها برای فرار از سوز سرما شعله بخاری آلونك‌شان را بالا می‌كشند، شعله‌ها باعث انفجار كپسول كنار بخاری می‌شوند و پدر هر چه تلاش می‌كند نمی‌تواند دو كودكش را از زیر زبان شعله‌ها بیرون بكشد. احد و صمد و تراژدی دی ماه سرد شهر آن روزها صدای رسانه‌های زیادی را بلند كرد. اما روزمرّگی آنقدر قدرت و توان دارد كه بتواند مهیب‌ترین تراژدی‌ها را به صندوق فراموشی بسپارد. احد و صمد تنها دو برادر نبودند كه در شعله‌های آتش دی‌ماه گاراژ حاشیه كرج سوختند، آنها صدای فریاد تمام كودكانی بودند كه این روزها خمیده و خسته، با كیسه‌ای بزرگ و سنگین زباله‌های‌مان را به دوش می‌كشند و تفكیك می‌كنند؛ همان زباله‌هایی كه مسوولان مدعی بودند از آنها برق استحصال می‌شود. برقی كه از طلای كثیف تهران می‌جهد، تنها زندگی سوداگران و مافیای زباله را روشن می‌كند و سیاهی این بی‌تفاوتی را برای همیشه بر پیشانی این شهر باقی می‌گذارد.


57 درصد از كودكان زباله گرد، مقیم گاراژهای دپوی زباله
مددكار جمعیت امام علی (ع) می‌گوید: «اینجا سال‌هاست همین وضعیت رو داره، از وقتی كوره‌پز خونه‌های این حوالی تعطیل شدن وضعیت بدتر شده، همه خانواده‌هایی كه تو كوره كار می‌كردن حالا اومدن تو كار ضایعات، فقط هم افغان‌ها نیستند، خیلی از بچه‌ها ایرانی هستند» و بعد آماری از وضعیت این كودكان بیان می‌كند كه نتیجه مطالعات میدانی این سازمان مردم‌نهاد در مناطق مختلف است: «ما تونستیم به 103 مركز بازیافت یا دپوی زباله وارد بشیم و وضعیت‌شون رو مطالعه كنیم. در این مراكز حدود 708 كودك زندگی می‌كنن، این مراكز بیشتر در استان تهران (شهریار، اسلامشهر، قرچك، ورامین، پاكدشت، رباط‌كریم، سرآسیاب، شهر قدس)، البرز، كرمان، كرمانشاه، خراسان‌رضوی، گلستان، یزد و سمنان قرار دارند. میانگین سنی بچه‌ها 12 سالِ كه آمارهای ما نشون میده 41 درصدشون بیسواد و 37 درصدشون به خاطر كار ترك تحصیل كردن. بیشتر از 57 درصد این بچه‌ها در مراكزی كه زباله‌ها دپو می‌شن زندگی می‌كنن.»
بیرون گاراژ، قادر كنار دو قفس كوچك ایستاده، بی‌توجه به وانتی كه لوگوی شهرداری را بر بدنه‌اش دارد، با پرنده‌هایش سرگرم است، دو «سِرِه» توی قفس سعی می‌كنند از داغی آفتاب به جایی پناه ببرند اما جایی نیست، سایه‌ای نیست. قادر سطلی را كه به طناب بسته توی چاه می‌اندازد و مقداری آب بیرون می‌كشد و توی ظرف آب پرنده‌ها می‌ریزد، اما پرنده كوچك انگار هنوز تشنه است، له‌له‌زنان با دهان باز از این گوشه قفس به گوشه دیگر می‌پرد. پناهی نیست برایش تا از هرم سوزنده آفتاب فرار كند به آسایش سایه‌ای...


پ.ن: این گزارش نخستین بار در تاریخ 17 مرداد 1396 در صفحه 8 روزنامه اعتماد منتشر شده است

کودککودکان زباله‌گردتهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید