هیچ گاه ان روزی که در مطب روان شناس نشسته بودم و حرف می زدم رو فراموش نمی کنم.هیجان زده و مضطرب بودم. احساسات بر من چیره شده بودند. دوران سختی رو می گذروندم. به حدی گریه کرده بودم که صورتم سرخ شده بود.پس از مدت ها درمان ناباروری یک بار حامله شده بودم. اما در کمال ناباوری در روز تولد همسرم فهمیدم که قلب تشکیل نشده بود. افسرده شدم.خیلی افسرده. به حدی که دولت محلی با پذیرش هزینه روان شناس موافقت کرد. این بار اما حامله بودم و از سقط مجدد به شدت مضطرب.
روان شناس بهم گفت سوالی از تو می پرسم و بدون فکر کردن اولین کلمه ای که به ذهنت می رسد را بگو. و اولین سوال این بود.بزرگترین دغدغه زندگی ات چیست و من فی البداهه گفتم محیط زیست! شاخم در اومد.جدا؟ خانواده نه؟کودکی که با این همه سختی به دست اوردم نبود؟ یعنی چی؟چرا؟
بعدها فهمیدم که تغییر اقلیم یعنی نابودی و به همین دلیل برای من بزرگترین دغدغه اس. با نبودن اب نه من و نه خانواده ام وجود نخواهیم داشت که من بخواهم به ارزو ها یا دغدغه های دیگری فکر کنم. تغییر اقلیم تمام خطرات را با هم همراه دارد. از پاندمی هایی بزرگتر از کورونا گرفته تا جنگ های بی پایانی سر اب.
الان دخترم به دنیا اومده و هشت ماهشه. می بینم که ناباروری و سقط هم گذشت و درمان شد اما هیچ راه حلی برای تغییر اقلیم یافت نشد. هیچ اینده روشنی در افق پیش رو نیست. هنوز هم به خودم حق می دهم که بزرگترین دغدغه ام تغییر اقلیم باشد.