تایلانگ از اول شاگرد محبوب شیفو بود و واقعاً تو کنگفو یه نابغه به حساب میاومد. همه چیز خوب بود تا وقتی که شیفو شروع کرد ازش انتظارای بزرگ داشتن، مثل اینکه قرار بود "جنگجوی اژدها" بشه. تایلانگ هم تو ذهنش اینو به یه حق تبدیل کرد؛ یعنی فکر کرد چون با استعداد و قویه، حقش اینه که به این مقام برسه. اما وقتی این اتفاق نیفتاد و شیفو جلوش رو گرفت، تایلانگ احساس خیانت کرد و از اونجا به بعد، اون خشم و ناراحتی باعث شد تبدیل به شخصیت منفی بشه.
از طرف دیگه، استاد شیفو اولش خودشم یه جورایی مغرور بود و فکر میکرد تایلانگ بهترین گزینه برای جنگجوی اژدهاست. ولی وقتی دید این انتظارات داره به تایلانگ آسیب میزنه و شخصیتش رو خراب میکنه، تصمیم گرفت جلوش رو بگیره. شاید از دید شیفو، این کار درست بود چون نمیخواست تایلانگ با اون غرور و قدرت زیاد از کنترل خارج بشه. در واقع، شیفو احساس مسئولیت میکرد و میخواست نظم دنیای کنگفو رو حفظ کنه.
در نهایت، هیچ کدوم به تنهایی کاملاً حق ندارن. داستان بیشتر نشوندهندهی یه تقابل بین اینه که آدم فکر کنه چون با استعداده و تلاش کرده، همه چی حقشه، و از طرف دیگه اینکه گاهی باید به اصول و اخلاقیات پایبند بود و قدرت رو کنترل کرد.