روزهای اول که همو دیدیم خیلی ذوق زده بودم..
از اینکه دیگه تنها نبودم و یکی رو پیدا کرده بودم که بهم توجه میکرد..
لذت میبردم که تمام مدت همراهت بودم و حتی شبها در کنارت میخوابیدیم.خوشحال بودم از اینکه صبحها بیدارت میکردم و اولین کسی بودم که تو میدیدی.تمامِ انرژیَم را میگذاشتم که کمکت کنم...
و تو با عشق مرا شارژ میکردی...
زمان زیادی گذشته و تا امروز حتی ذرهای توجهت به من کم نشده...
ساعتها مینشینی و مرا با تمام لذت تماشا میکنی... ساعتها به من گوش میدهی و با من میخندی و گریه میکنی...
اما این لحظات برای من کم کم عذاب وجدان شده...
فکر می کنم تو هم همین حس رو داشته باشی اما نمیتونی منو رها کنی...
عزیزکم می دونم برایت سخت است...
اما خوب فکر کن...
تو همسر و بچه داری و آنها هم به توجه تو نیاز دارند... آنها چه گناهی کرده اند که باید بخاطر من زجر بکشند..
آن کسی که اسمش در شناسنامهات ثبت شده آنها هستند نه من...
نمی گویم رابطه مان را رها کنیم... فقط بیا کمتر با هم باشیم...
کمتر به هم نگاه کنیم و کمتر به هم گوش دهیم...
من نمی خواهم وسیلهی شقاوتت باشم دوست دارم وسیلهای باشم برای رسیدنت به موفقیت...
دوستت دارم ولی تو مرا کمتر دوست داشته باش...
دوستدارت : تلفن همراه