هوشیاران
هوشیاران
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

ماهی قرمز

موجود زنده که می دید، ذوق می‌کرد. کنجکاوی‌اش افزون می‌شد. گاو، اسب، مرغ و خروس، کبوتر و قمری، گنجشک و ...

مثلا شبهای عید دوست داشت ماهی داشته باشد، حالا می خواد ماهی قرمز باشد یا سیاه، تُنگ شیشه‌ای باشد یا سطل رنگ پلاستیکی. مادرش این کار را حرام کردن پول و پدرش تلف کردن وقت می‌دانستند. «ماهی رو بندازی تو تنگ که چی بشه؟»، «آخر سال برو بشین پای درسِت بچه!» بچه‌های همسایه که ماهی می‌خریدند و می‌انداختند توی ظرف شیشه‌ای، حالا هر نوع ظرفی بود، پسرک بیشتر از آنها ذوق می‌کرد. طوری که بعضی از آنها بعد از خریدن ماهی ، او را خبر می کردند تا بیاید و ماهیِ آنها را ببیند و آنها ذوق کردنش را ببینند و از ذوق کردن او، آنها هم ذوق کنند.

نزدیکهای عید که می‌شد چرخی‌ها روی چرخشون چند تا لگن و وان پلاستیکی می‌گذاشتند و داخل آنها پر بود از ماهی قرمز. بر اساس اندازه آنها، در ظرفهای مختلف می انداختند. البته از چند تا لگن یکی‌ش هم ممکن بود که ماهی سیاه باشد. معلوم هم نبود که چه جور ماهی‌ای هست، اصلا تزیینی است یا خوراکی، ولی برای او که عاشق هر نوع جنبده‌ای بود آن هم لطف خودش را داشت و لذتش را هم می‌برد.



با خودش فکر کرد در قلکش کلی پول هست که آخرش هم مامان می‌خواد با آنها برایش لباس بخرد، حالا 2 تومنش رو برداره و ماهی بخره چی می‌شه؟ اصلا از آنهمه پول قلک هم که خیلی کم نمی‌شه! مامان هم مطمئنا نمی‌فهمه!

قلک پلاستیکی بود و مامان با بی دقتی با استفاده از چاقو جای ریختن پول را چاک داده بود طوری که می توانست با کمی تلاش و باز نگهداشتنِ دریچه‌ی چاک خورده در حالی که قلک را واژگون نگاه داشته، صاحب یک سکه شود و بتواند یک ماهی قرمز بخرد. و همین کار را هم کرد. روزی که مامان رفته بود خانه‌ی همسایه و او در خانه تنها بود چند دقیقه‌ای با قلک ور رفت و ...


با اینکه اسفند بود ولی سرمای دی و بهمن هنوز رخت نبسته بود. سوز سردی می ‌آمد. کاپشنش کلاه نداشت و احساس می کرد لاله گوشش از سرما بی حس شده است. سکه را محکم در دستهایش گرفته بود و دستهایش در جیبش. اطراف یکی از چرخی‌ها می چرخید. ماهی مورد نظرش را انتخاب کرده بود. یک ماهی قرمز خوشگل و خوشرنگ که به نظرش با بقیه فرق داشت و خیلی سالم و قشنگ بود. اما وقتی که خواست بخرد، فروشنده گفت قرمزها 5 تومن هستند و سیاهها 2 تومن! سکه‌ی او 2 تومنی بود. انگار آب سردی رویش ریخته باشند، یک دفعه سرمای هوا را بیشتر احساس کرد و فکش لرزید. «خدایا قرمزه خیلی قشنگه! سیاه بگیرم؟ نه! قرمزه خیلی قشنگه!»

لحظه به لحظه هوا سردتر می‌شد و انگار قطرات ریز باران و برف با هم مخلوط شده بود و کم کم باریدن آغاز کرده بود. خودش رو جمع کرده بود در کاپشنش و دستهایش هم در جیبهایش و سکه را محکم در دستهایش گرفته بود و آن را درفضای محبوس کف دستش بازی می داد. معلوم نبود چقدر کنار چرخی ایستاد، نیم ساعت یا یک ساعت یا حتی بیشتر و چشم از ظرف ماهی قرمزها بر نداشت که فروشنده احتمالا وقتی لرزش فک او را از سرما دید دلش به حال پسرک سوخت و گفت: «از کدام خوشت آمده؟» پسرک که هاج واج مانده بود فقط با نگاههاش ماهی را دنبال می کرد و فروشنده جوان هم ماهی را گرفت و داخل کیسه نایلونی انداخت و داد به دست پسرک. ماهی قرمز و درشت و سرحالی بود.

ذوق زده و لرزان، که معلوم نبود لرزش از سر ذوق است یا ایستادن طولانی در سرما، کیسه نایلونی را در دستش گرفت و به سرعت راهی خانه شد. نیمی از راه را رفته بود با خودش فکر کرد «اگر مامان الآن کیسه را در دست من ببیند من بگویم ماهی را از کجا آورده‌‌ام؟» بعد در یک آن کل فیلم فهمیدن مامان و غرولندش و تحقیر بابا جلوی چشمش آمد. با خودش فکر کرد ماهی قرمز یکی دو دقیقه بدون آب زنده می ماند، از کیسه خار ج می کنم و در جیب کاپشنم مستقیم می‌برم زیر خرپشتک و می اندازم داخل ظرف. حالا مامان تا بیاد بفهمه چند روز طول می کشه. همین چند روز تماشای شنای ماهی قرمز هم لطفی داشت که ارزش این خطر کردن را داشت. به سر کوچه که رسید کیسه را باز کرد، دستش را داخل کیسه برد و ماهی قرمز را به سختی گرفت و محکم در دستهایش و داخل جیب کاپشنش نگه داشت. سرمای عصر روز زمستانی مانع از آن بود که آدمهای زیادی در رفت و آمد باشند و بنابراین کسی او را حین این کار ندید. ماهی ممکن بود از بی هوایی خفه شود بنابراین به سرعت خود را به پشت در خانه رساند. آمد در بزند فکر کرد«وای اگر بابا ماهی را ببیند به او چه بگوید؟ اگر خواهرش او را لو بدهد؟ بگوید پول را از کجا آورده؟!» دوباره فیلم تلخ تنبیه و تحقیرهای مامان و بابا این‌بار با کمی تغییر و البته تلخ‌تر جلوی چشمش آمد. دید وسط کوچه است و کسی در کوچه نبود که او را ببیند. دستش را از جیب کاپشنش بیرون آورد و ماهی را روی آسفالت انداخت. دید ماهی قرمز زیبا کاملا سرحال روی آسفالت خشک و سرد می پرد و تقلا می کند راهی پیدا کند به آبی که نیست. «بیچاره اینجوری زیاد زجر می‌کشه» پایش را گذاشت روی ماهی و کشید روی آسفالت. پایش آنقدر نرم روی آسفالت کشیده شد که آرزو می کرد چیزی زیر پایش نباشد. رد قرمزی روی آسفالت کشیده شده بود و پسرک سرخورده و مغموم به سمت در خانه رفت.

ماهی قرمزشب عیدکودکیاضطرابداستان کوتاه
جولان یک دنیا حرف و نوشتنی در ذهنم ... آخرش چند یادداشت پراکنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید