Hossein R
Hossein R
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

برای پیرمرد

همیشه در ذهنم «پیرمردی» گره خورده بود با عینکی چسب خورده. عینکی که بارها شکسته و پیرمرد، پدربزرگم، بابارضا، با چسب و ضرب و زور جمع و جورش کرده بود تا موقع حل جدول دو شیشه، کج و معوج جلوی چشمانش قرار بگیرند. سیمای پیرمردی خسته. چهره‌ای کلاسیک، مویی که در اطراف جو گندمی است اما در بالای سر کاملا سفید، کمی کم‌پشت. ویژگی دیگرش شلوار خانگی گرم، شلوار خانگی گرم زیر شلواری که با آن به بیرون می‌رفت. اما این‌ها در ذهن کودکانه‌ام ویژگی‌های عمومی «پیرمردی» بودند. ویژگی خاص پیرمرد اشتهارش به «عمو رضا» بود. چرا عمو رضا؟ به دلیل داشتن تعداد کثیری بردارزاده.

بابارضای من! عمو رضای آن‌ها، کاش برگردیم به همان روزهایی که نماد پیری بودی برای نوه‌ای که کیلومترها از تهران یا کرج می‌آمد برای دیدنت. کاش برگردیم به همان روزهایی که با عینک ور می‌رفتی که یک روز بیشتر عمر کند، روزهایی که لایه لایه لباس می‌پوشیدی که از شر درد استخوان‌هایت در امان باشی.

آن توپ آبی‌ رنگِ بادی یادت است؟ توپی که وقتی در خانه‌ قدیمی‌مان بودی، آن روزها که بابا ماموریت بود و آمده بودی برای سر زدن، برایم خریدی. هندبالی که بازی کردیم را یادت است؟ 12 بر 11. بردمت. شاید هم خواستی که ببرمت. زانویم زخم شد. گریه نکردم که ناراحت نشوی. مثل همان باری که مامان برایم بادکنک نخرید و فردایش یک بسته بادکنک بزرگ برایم خریدی که ناراحت نشوم.

اما هیچکدام این‌ها یادت نیست. دور شدی. آلزایمر دورت کرد. حالا فقط به عکس‌ها خیره می‌شوی. فقط بی‌قراری می‌کنی. خیره می‌شوی. دلم برای روزهایی که نماد پیرمردی بودی تنگ شده. برای روزی که زانویم زخم شد، برای توپ آبی. برای بادکنک‌هایم، برای بردنت. برای آن هندبال خنده‌دارمان. کاش یادت می‌آمد. مثل اشعار حسن زیرک و ترانه‌های کردی که از معدود چیزهایی هستند که ذهنت مانده‌اند. کاش عینک به چشم می‌زدی و دوباره جدول حل می‌کردی. قول می‌دهم این بار کاری کنم ببری، هم آن هندبال لعنتی را، هم آنچه که می‌دانم و ‌می‌دانی.

به یاد بیاور، لطفا.

هر آنچه هست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید