عجم اوغلو و رابینسون توی فصل دوازدهم کتاب «چرا ملتها شکست میخورند» که «چرخه شوم» نام داره یه تجربه عجیب اما تکراری رو تشریح میکنن. ماجرایی که توی سیرالئون میگذره.
سال ۱۹۶۷، طی یک انتخابات پر تنش، حزب «همه مردم» به رهبری سیاکا استیونز بر حزب «مردم» پیروز میشه. استیونز از شمال سیرالئون بوده و حزب همه مردم هم پیروزی خودش رو مدیون حمایتهای مردم شمالی بوده. یکی از اقدامات عجیب استیونز بعد از پیروزی این بود که خیلی زود، راهآهن سیرالئون که به دلایلی (توی کتاب توضیح داده شده) در جنوب این کشور بود و باعث شده بود مندهلند موفق به صادرات قابل توجه قهوه، کاکائو و الماس بشه رو از بین برد.
واقعا از بین برد. به این شکل که کتاب میگه خط راهآهن رو از جا کند و بعدش هم برای اطمینان به همه واگنها و تجهیزات چوب حراج زد. به اعتقاد نویسندهها استدلال استیونز چنین چیزی بوده: «هر چیز خوبی برای مردم منده (جنوب سیرالئون)، به نفع حزب مردم سیرالئون (حزب رقیب) و به ضرر استیونز است.»
عجم اوغلو و رابینسون در ادامه توضیح میدن که اقدامات افراطی استیونز، خسارت اساسیای به بخشهای فعال اقتصاد سیرالئون زد اما او مثل خیلی دیگه از رهبران سیاسی، بین تحکیم قدرت و رشد اقتصادی، اولی رو انتخاب کرده. چون تصور میکرد راهآهن سبب تقویت مخالفنش خواهد شد.
قصه راهآهن فقط مربوط به سیرالئون نیست. توی فصلهای دیگه کتاب به طور مفصل به این پرداخته شده که تزارهای روس با چه استدلالی مانع گسترش راهآهن میشدند. البته خب موضوع روسها و شرق اروپا مربوط به خیلی سال قبلتره.
اما این جمله به نظر من کلیدیترین بخش ماجراست: «استیونز اعتقاد داشت راهآهن سبب تقویت مخالفانش میشود».
کل مخالفت تندروها، از علمالهدی تا امثال پژمانفر با استفاده مردم از اینترنت رو باید در همین راستا دید. ترس از گسترش اینترنت باعث میشه این افراد بین حفظ و تحکیم قدرت و رشد کشور، اولی رو انتخاب کنن. تصمیم اونها تصمیم عجیب و ناشناختهای نیست، این انتخاب انتخاب همه حکامیه که تن به بازی مشارکت دیگران در سیاست و اقتصاد نمیدن. وقتی قدرت دستته، یا باید بپذیری به شکل چرخشی صاحب قدرت باید تغییر کنه، یا باید رو بیاری به سرکوب. سرکوب سیاسی و اقتصادی جامعه. بازی صیانت، چه اجرای علنی اون و چه صیانت خاموش فقط و فقط در راستای همون تصمیمیه که اکثر رهبران پس از استقلال آفریقا گرفتن. تصمیم مقابله با تکنولوژی، مقابله با خلاقیت، مقابله با هر چیزی که تغییری به سود جامعه به ارمغان بیاره و در نهایت مقابله با ایجاد فرصتهای برابر برای همه و رشد جدی. چرا؟ چون نپذیرفتن که باید جامعه رشد کنه و این رشد ممکنه باعث تغییر و از دست دادن قدرت بشه.
در ادامه برای سیرالئون چه اتفاقی افتاد؟ انتخابات سال ۱۹۶۷ برگزار شد. استیونز تا سال ۱۹۸۵ در قدرت موند. نه به واسطه انتخابات، به واسطه اینکه بعد از سال ۶۷ با کشتار و سرکوب سنگین مردم، یه دیکتاتوری خشن برقرار کرد. کاری کرد که از سال ۱۹۷۸ سیرالئون فقط یک حزب داشته باشه: حزب کنگره همه مردم استیونز!
طبق گفته نویسندهها او (استیونز) با موفقیت، حتی به قیمت فقر بیشتر این سرزمین، قدرت خود را تحکیم کرد. این قصه، قصه تکراریایه. این قصهایه که پشت تصمیماتی که اجرایی میشن میشه دید. تحکیم قدرت، به هر قیمتی. کند کردن رشد، متوقف کردن پیشرفت، یا حتی از بین بردن زیرساختها.
کتاب چرا ملتها شکست میخورند با اینکه کتاب جدیدی نیست، حرفهای جدیای برای زدن داره. گویا پادکست دغدغه ایران (شنوتو، کست باکس، تلگرام) هم چند اپیزود رو به همین کتاب اختصاص داده. من هنوز نشنیدم این قسمتها رو ولی قاعدتا باید کار جذابی در اومده باشه.