در این هنگام پس از مدت ها موفق می شوم تا چشمان بسته ام را به روی حقیقت و سیاهیه روزگار ظالم و پلید باز کنم.

نور امید مسیر تاریک پیش رویم را روشن می کند و به جسمم جرعت حرکت کردن می دهد.
پس از بیدار شدن و هوشیاری ، فورا سوالاتی در ذهنم ایجاد و مدام تکرار می شوند ، سوالاتی مانند: اکنون چه موقع است؟چه واقعه هایی رخ داده است؟من کیستم ؟ اینجا کجاست؟ باور ها و عقایدم کجا هستند؟یعنی آنها را گم کرده ام؟ ارزش هایم چه؟ آنهارا نیز از دست داده ام؟
من ، در طول زندگی کوتاه و دشوار خود همواره به دنبال خوشبختی هایی بلند ، طولانی و سهل و آسان می گشتم ، اما حال که همه چیز همانند روند زندگی ام سخت و دشوار شده است ، چگونه میتوانم به سادگی ، خوشبختی را پیدا کنم؟
همانند پیرمردی که وابسته به عصای خود و به آن حتی بیشتر از پاهای خود محتاج است به راه و روش های آسان و از پیش حل شده برای رفع مشکلات خود و رسیدن به قله های موفقیت عادت کرده ام.
نتیجه گیری ام اکنون این است که ذهن و افکار من هیچوقت برای چنین روز های پر مصیبتی آماده نشده بودند ، همچنین قلبم که روزی باور داشتم که محکم و مقاوم است ، توان این همه آسیب روحی و احساسی را به صورت یکجا ندارد ، از طرفی چشمانم نیز هنوز با تاریکی ای همراه با پرتو های اندک نور در آن ، سازگار نیستند. گویا در کل زندگی ام دانای نادانان بودم،سنگ دلی در بین عاشقان و بینایی در میان جماعتی نابینا و کور. به طور ساده تر ، گویا همه ی برتری هایم دربرابر حریفانی بسیار ضعیف و ساده بوده است .
حکایتی است که می گوید: همواره در دشتی سرتاسر صاف و هموار ، تپه ای کوچک توهم مرتفع بودن را در سر دارد ، غافل از اینکه در پشت سر او کوه هایی بلند و عظیم حضور دارند که تپه برای مشاهده ی قامت آنان باید به سمت آسمان بنگرد.
در روزگار فعلی ، همگی ما همانند و هم حکایت با تپه می باشیم ، در میان ضعیفان ، قوی هستیم و توهم قدرتمند بودن را در ذهن خود داریم و همواره در رقابت هایی آسان، موفقیت هایی کسب میکنیم که در تخیلات خود بسیار بزرگ و ارزشمندند.باور ها و اعتقاداتمان را بر مبنای پیروزی هایمان بنا میکنیم ، پیروزی هایی که چیزی به جز خرابه هایی با ظواهری زیبا و لوکس بیش نیستند.
همواره ارزش های خود را یکسان و برابر با برتری های خود میدانیم ، درنتیجه پست ترین چیز هارا به دیوار موفقیت هایمان میخ کوب میکنیم و بهشان افتخار میکنیم.
برای رسیدن به جایگاهی والا به جای محتاطانه قدم برداشتن بی باکانه و بدون حراس میدویم ، بی آنکه به مسیر پیش روی خود شک و تردیدی داشته باشیم.
در رابطه با جمله ی آخر، بنظر من میان شجاعت و حماقت مرز نازکی وجود دارد که گاهی دیده نمی شود و باعث می شود که افراد احمق خود را شجاع بدانند و بی آنکه از جای پای خود اطمینان داشته باشند در تاریکی و سیاهی قدم بر دارند و خود را به همگان شخصی ریسک پذیر و بی باک معرفی کنند و سر به هوا حرکت کردن را برای همه تبلیغ کنند .این گروه از افراد راه رفتن در مسیر زندگی را برای همه ی اطرافیان خود خطرناک و دشوار می کنند ، به عبارتی دیگر ، زندگی کردن را برای تقلید گر های نابینا و کور ، سخت تر میکنند حتی سخت تر از اینی که هست!
در رابطه با این موضوع ، از دید من زندگی کردن راه و روشی است که به چگونگی برداشتن هر قدم ما بستگی دارد ، راه و روشی که برای هر شخص باید متفاوت و به شیوه ای پسندیده از نظر خود آن فرد باشد ، بدون الگو برداریه کور کورانه از زندگیه شخصی دیگر ، زیرا مقدار و سرعت گام برداشتن در هر آدم ، متناسب با شرایط خود متفاوت است و باید هم همینطور باشد. من ، در جریان زندگی ام مدام در تلاش برای شناختن خود و زندگی خویش بودم اما هیچگاه موفق نمی شدم و اکنون میفهمم که چرا اینگونه بوده است.
من در کل این مدت طولانی که خیلی سریع و به صورتی کوتاه شده ، خلاصه و بدون جزئیات از جلو ی دیدگانم می گذشت فقط درحال تحلیل کردن زندگی دیگران و اطرافیانم بودم ، بی آنکه نگاهی به خود و مسیر رو به رویم بی اندازم.
همیشه برای چیز هایی درست در مسیر هایی غلط همراه با راه و روش هایی نادرست ، ناآگاهانه به تقلید از سایرین به دنبال شناختن هر آنچه که تا کنون برای خودم پیش آمده ، بودم.انگار که همه ی ما مدام فراموش میکنیم که برای درک خود باید به درون خودمان مراجعه کنیم نه به سایر انسان ها.
زمانی من همانند فردی بودم که به جای وقت گذاشتن و اندیشیدن در رابطه با زندگی خود ، مدام به روانشناسانی مراجعه می کرد تا درباره ی خودش به او بگویند ، دست به دامن کسانی دیگر می شد تا اورا دریابند ، بدون اینکه خودش دستی را به سمت خودش برای جلوگیری از غرق شدن در این رود پرفشار زندگیه سخت و دشوار که به اشتباه برایش سهل و ساده تعریف شده بود دراز بکند.
کمی دیگر میخواهم به نوشتن این متن ادامه بدهم پس در ادامه میخواهم بگویم که :زندگی همه ی ما سخت و دشوار است و همه این را میدانیم ، اما باز هم به آسانی از کنارش گذر میکنیم و مشغول پیروزی های کوچک و بی ارزش خود می شویم.افتخار میکنیم به هرآنچه که داریم و دیگران نیز همانند ما دارند ، زیرا با خود فکر میکنیم و می گوییم : همین که از سایرین عقب نیافتاده ایم و نمیوفتیم خودش یک موفقیت است ، اما آیا واقعا اینطور است؟ آیا واقعا همچین چیزی کافی است؟
بنظر من ، وقتی همگان در مسیری اشتباه و در راه رسیدن به مقصدی نادرست ، با یکدیگر به رقابت می پردازند ، عقب ترین ها از بین همه ی اشخاص شرکت کننده در مسابقه و رقابت ، موفق ترین آن جماعت هستند و در نتیجه ، بازنده ها در مسابقه ای غلط و اشتباه ، درواقع برنده های حقیقی می باشند.
به عبارتی دیگر ، در روزگاری که تمامی انسان های برترِ نادان ، که خیال دانایی در سر دارند و شتابان به سمت چاله هایی عمیق ، مطمئن و بی باکانه می دوند ، آن کسی شانس دانایی و دانا شدن را دارد که عقب تر از همه درحال دویدن باشد ، هرچند که خود او این را نمی داند اما بعدا ، وقتی که همه چاله ها از انسان های احمق پر شوند و دیگر جایی برای نفرات آخری مانند او باقی نماند و او مجبور شود که همچنان نا آگاهانه وارد مسیر درستی بشود و در آن مسیر به خط پایان برسد ، تازه می فهمد که قبلا چقدر تقلید گرایانه در حال دویدن برای دلیلی درست در مسیری اشتباه همراه با مقصدی غلط بوده است و در آن هنگام به خود افتخار خواهد کرد بخاطر دستیابی به چیزی که او اکنون دارد ولی دیگران آن را ندارند ، دستیابی به چیزی واقعا با ارزش ، یعنی موفقیت حقیقی و واقعی.

در انتها ، برای جمع بندی و نتیجه گیری باید بگویم که در این روزگار سیاه و پر خطر و مرموز ، همه ی ما ناآگاه هستیم و همیشه پس از به وقوع پیوستن اتفاقات و رویداد ها و تازه با مشاهده ی نتایج آنها ، به واقعیت پی می بریم و آگاه می شویم! و تا قبل از آن ، ناآگاهانه گروهی از ما سر دسته و یا گاهی پیرو نادان ها و احمق ها می شوند و شکست میخورند و گروهی دیگر نیز همچنان بدون آگاهی ، به دانشی حقیقی و درست میرسند و تجربیاتی با ارزش و غنی بدست می آوردند و موفق می شوند.موفقیتی که خیال و توهم نیست ، بلکه واقعی است ، زیرا هیچکس آن را ندارد حتی بر روی دیوار افتخارات بی ارزش خود...
پایان
نویسنده:HuRo