امیدوار بودم موقع غرق شدن یکی بتونه نجاتم بده ولی دیر شده، انگشتام زیر آبن. و الان عادت کردم به این حجم و فشار آب روی بدنم.
طوری که وقتی همه چیز آروم و خوبه حوصلم سر میره. دوست دارم دست و پا بزنم. فکر کنم چرخهی تکاملِ من کامل نشده و هنوز ژن ماهی بودن رو دارم.
تو شرایط سخت خودم و وجود داشتنم رو حس میکنم. احساس زنده بودن میکنم. ولی الان به اینکه واقعا تو این دنیا حضور دارم، شک دارم.
I felt alive and I can’t complain.
همه چیز تو ذهنم بهم ریخته، منی که یه کمد طبقه بندی شده واسه افکارم داشتم. نمیدوم دقیقا چیزی که میخوام چیه!! ولی همین لحظه از دنیا یه زندگیه شلوغ با روابط پیچیده میخوام. میدونم که این در طولانی مدت برام خوب نیست ولی الان واقعا بهش نیاز دارم. از ساده بودنم خسته شدم. میخوام کنجدی باشم.
زندگیم خیلی روتین شده. هر روز کارایی رو انجام میدم که از شب قبلش میدونستم قرار اینطوری روزم رو تموم کنم. کاش یه فرشته پیدا بشه و با خرج خودش هر روز منو ببره تفریح(😁)
الان که دارم فکر میکنم تفریحی هم وجود نداره که روتین و کسل کننده نباشه. چه کاری میشه کرد؟ بریم کافه؟ همین؟ این شد تفریح؟
بریم رستوران پیانو؟ کی ما؟ پولش رو داریم؟
و هزار کار دیگه که یا پولش رو نداریم یا اجازشو.
پ.ن: الان بالاترین تفریحم رفتن به گیم نتی سر کوچهاس و با ده تا پسر بچه ابتدایی بازی میکنم.