از امروز تصمیم گرفتم به طور جدی بد اخلاق باشم و دیگه انقدر راحت نخندم. حس تنفر به خودم همش داره بیشتر میشه و با خندههای الکی سعی دارم قایمش کنم و بگم من خیلی ادم خوب و نایسیام. هیچکس ارزش خوش رفتاری نداره و بلاخره یه جا این بیارزشیِ خودش رو نشون میده.
مردم از آدمهای ادایی خوششون میاد، اونایی که مودشون تو هفته دو بار تغییر میکنه. کسایی که همیشه میگن و میخندن براشون کسل کننده میشن و طوری رفتار میکنن که انگار هیچ احترامی برات قاعل نمیشن.
اصلا دوست دارم به همه توهین کنم و همهی حقیقتها رو تف کنم تو صورتشون، بدون ذرهای انعطاف.
میتونم بگم ۹۰ درصد مردم همین طورین. دوست دارن با کسی صحبت کنن که براشون چصی بیاد و فقط تعریفهاش حول محور خودش باشه. همش منم منم کنه و مدام در حال توضیح دادن خودش و شخصیتش باشه.
کسی که شنوندهی خوبیه و میزاره یه گفتوگو دو طرفه باشه میشه آدم اسکل که هیچ چیز جالبی برای گفتن نداره.
دیگه نمیخوام وقتم رو صرف هم رنگ کردن خودم با آدمایی کنم که مثلا دوستم هستن. چون در نهاییت نه هم رنگ اونا میشم و نه اون رنگی که خودم میخوام. یه چیز خیلی بدرنگ که پوچ بودنش از دور هم معلومه.
دیگه نمیخوام هیچ کس منو دوست خودش بدونه اگه واقعا با من حال نمیکنه. متاسفانه من مهربونم و از سر دلسوزی با کسی هم صحبتی میکنن که بقیه بهش محل نمیزارن اون وقت این مهربونی رو احمق بودن فرض میکنن. من انرژیم رو دیگه ذخیره میکنم برای پذیرش و فهمیدن چیزها نه اصلاح کردنشون. یعنی طرف برام احترام قاعل نیست، خب اوکی بره گم شه. لازم نیست کاری کنم که من جالب به نظرش بیام.
من میفهمم آدما چرا هزارتو دوست دارن ولی آدما نمیفهمن من چرا هزارتو دوست ندارم. چون آدم از پیچیدگیهای پوچ رد میشه میرسه به سادگیهای معنادار. من سادهام و میخوام ساده بمونم شما هم برید دنبال روابط پیچیدتون.
از دست همه ناراحتم و انگار همه دست به یکی کردن با هم که احساس بیارزش بودن بهم بدن. فقط این وسط میخوام خودم واسه خودم ارزش بزارم و با همشون قطع رابطه کنم. کسایی که الان اطرافم هستن عاشق من نیست یا حتی در حد یه دوست داشتن ساده ولی بهم عادت دارن و نمیخوان منوحذف کنن، اما خیلی ناامیدم کردن.
تو از آدما حتی انتظار هم نداشته باشی باز یه راهی پیدا می کنن نا امیدت کنن.
(متاسفم که انقدر موج منفی میدم ولی باید مینوشتم و احتمالا چند روز دیگه حذفش کنم