بدون هیچ مقدمهای من "پول"میخواهم. آن هم نه کمی بلکه زیااااد.همه چیز از آنجا خراب شد که پول نبود. پول نقش کلیدی در زندگی من دارد.
بگذارید با این مثال عمق فاجعه را بگویم. اگر زندگی را یک نمایشنامه در نظر بگیریم و من هم کارگردان باشم پول این وسط چه کاره است؟ بله، نقش اول.
حالا فکر کنید نقش اول این نمایشنامه حاظر نشده (اصلا چه معنی داره نقش اول نیاد سر برنامه؟؟؟ اخه زن همه منتظرن.)
همهی نقشها حاظراند ولی بدون نقش اول نمیشود شروع کرد. کارگردان و همه معلق در هوا منتظر او هستند.
زندگی من هم بدون پول همچین اوضاع معلقی دارد. حس میکنم زندگیم هنوز شروع نشده. (قطعا که شروع شده، پس داره تباه میشه)
یه حساب کتاب سرانگشتی انجام دادم و فهمیدم ۳۰۰ میلیون نیاز دارم. تازه با این پول زندگیم عادی میشه، ولی مگه "عادی" کافیه؟ پس ۶۰۰ میلیون نیاز دارم تا خوشحال باشم.
من بدون پول حتی نمیتوانم عاشق باشم، توی این دنیا عاشق بودن هم خرج دارد. پس متأسفانه اونقدر که میخوامت، پول ندارم. کافه و کادو اینجور چیزا گرونن. کاش یه جای خنک زندگی میکردیم که نیازی به کافه رفتن نبود. اصلا کاش تو اونقدر پولدار باشی که بتونی پول کافه رو بدی. کاش رابطمون اصلا کافهای نباشه.( رابطه کافهای = رابطهی سرد)
خنده داره من دارم به پول دنگ کافهای فکر میکنم که احتمال رفتنش با تو از دیدن ستاره دنبال داره هم کمتره.