فردا ۱۸ دی ماه تولد ۱۸ سالگیام است در واقع همین الان هم ۱۸ دی ماه است ساعت ۳:۴۲ بامداد. خیلی بیحس هستم. فکر میکردم تولد ۱۸ سالگی ادم خیلی فرق داشته باشد اما نه. آن حس افسردگی روز تولد را ندارم، البته این چند ماه اخیر همش افسرده بودم و الان افسردگی روز تولدم با بقیه افسردگیهایم قاطی شده و برای همین است حسش نمیکنم. مردم فردا فراخوان زدهاند. ممکن است فردا که من و هستی بیرون هستیم و بعد از اینکه پیتزا خوردیم وارد جمعیت شویم و من همانجا و در روز تولدم بمیرم. به مادرم چیزی از فراخوان ۱۸ دی نگفتم با خودم گفتم حتما جلویم را میگیرد. دیروز دو نفر دیگر را هم کشتند. من غمگینم و البته خشمگین. از اینکه زندهام و فردا ۱۸ ساله میشوم خجالت میکشم. همهی بچههایی که کشته شدند هم سن و سال من بودند حتی سیاوش روز تولدش هم با من یکی بود. اما آنها دیگر نیستند و من ماندهام. دیگر از شال و روسری زدن هم خجالت میکشم حس خیانت بهم دست میدهد.
۱۸ سال گذشته و من وقتی به پشت سر نگاه میکنم چیز زیادی نمیبینم. نمیدانم شاید همه همین طور هستند!!! زندگیام در خاکستری ترین حالت ممکن گذشت و نمیدانم تقصیر من است یا خانوادهام یا این جامعه. باید خودم را پیدا کنم ۱۸ سال زمان کمی نبوده و من نمیدانم چرا خودم را بهتر از این نساختم. حس میکنم تهی هستم و این تهی بودنم خیلی آشکار است طوری که همه میدانند. ارزوی ۱۸ سالگیام این است که محو بشوم.
با هستی رفتم بیرون و تو ساحلی پیتزا خوردیم.
هوا سرد بود و ما متوجه سردی نشدیم و الان که خونهام و رو تخت لش کردم و بخاری جلومه فهمیدم که اونجا سرد بوده، ما با حرارت محبتی که بینمون بود گرم بودیم.
۱۸ ساله شدم و هنوز همون آدمم. فکر میکردم ۱۸ سالگی مانند یک انقلاب درونی باشد و با فوت کردن شمع بومممم یک دفعه تغییر میکنی. اما من هنوز خودمم یعنی هیچکس.
از بابت هستی خوش حالم فکر میکردم هیچ وقت دوستی نداشته باشم اما دارم اونم یه دونه.