دستهی کاغذ بر میز، در نخستین نگاه آفتاب، کتابی مبهم و سیگاری خاکسترشده کنار فنجانِ چای از یادرفته، بحثی ممنوع در ذهن
به وقت گمگشتگی

نمیدونم به کجا تعلق دارم
زندگی واقعی و عادی و رویاهام تو هم پیچیدن
هرچی فکر میکنم بین اونی که الان هست و اونی که تصورش رو داشتم کلی فرق هست...
از زندگی عادیم یه تصوری دارم یعنی داشتم، که الان اونطوری نیست... عوض شده
نمیدونم کدومش درسته
تصوراتم غلط بوده و درستش اینه که الان دارم توش نفس میکشم؟ یا تصویرهای تو ذهنم درسته و من الان دارم بد میبینم؟
بدبین شدم یا خوش بین بودم؟
به آدم های حوالی م هم همین حس رو دارم... هم آدم های نزدیکم و هم اونایی که دورند... هم اونایی که خیلی دورند...
نسبت به رویاهام و خاطرات خوبم، و به خودم بیشتر از همه ...
تصویرهایی که تو ذهنم چرخ میزنه با چیزی که الان میبینم یه شباهتهایی داره و کلی تفاوت
تو رو خدا یکی بهم بگه کدومش توهمِ و کدوم درست؟
حداقل بهم نشون بده چطوری باید بفهمم کدومش توهمه کدوم یکی واقعی...
تو تصویرهای پس ذهنم شب های تنهاییم و لحظاتِ خلوتم باخودم گوارا و بی دغدغه س ولی الان اون حس رو ندارم که هیچ، برعکس حالمم خوش نیست...
قبلا حتی اگر خسته و کلافه ترین آدم روی زمین هم میبودم باز برام مامن بود ولی الان نیست...
تو تصویرهای پس ذهنم رویاها و دلخواست هام شفاف و روشن و لمس کردنی اند و با فکر کردن بهشون کلی عطر و مزه تو سرم جوونه میزنه
مثه آلیس میرفتم تو سرزمین عجایب و عشق میکردم و برمیگشتم ولی الان ...
فقط یه دالانِ تاریکه که نمناکه و تو هوا نیست...
الان متوهم شدم یا قبلا بودم؟
چی عوض شده این وسط؟ من؟ اونا؟ شرایط؟ یا همه ش باهم؟
نامردی نیست همهش باهم؟
نامردی نیست گم ت کنن و نگردن دنبالت... ؟؟؟
یکی بیاد منو پیدا کنه بذاره سرجاش...
مطلبی دیگر از این نویسنده
به وقت جسارت
مطلبی دیگر در همین موضوع
نشستن روی صندلی جلوی تاکسی پراید
بر اساس علایق شما
« ماهیت هر حکومتی را در زندانهایش میتوان شناخت. »