-دخترای مردم کتاب می خرن می خونن،دختر ما هم بعد یه عمر یه کتاب می خواد بخره آدم روش نمیشه بره تو کتابخونه بگه آقا،خانم این کتاب رو میخوام، الان من باز برم تو مغازه بگم کتاب چی چی می خوام؟
لباشو گشاد و صداشو کلفت کرد و ادامه داد:چی چی های زن داستایوفسکی.تا کی باید مردم به من بخندن خدا؟شدم بازیچه دست بچه هام.صد سالی تنهایی مگه چشه دختر؟ملت عشق؟کلیدر؟شاهنامه؟حافظ؟
نسرین با کلافگی در ماشین رو باز کرد و گفت:اصلا نمی خواد بری دیگه. خودم میرم.خدا نکنه آدم محتاج پدر و مادرش بشه.اگه پام نشکسته بود منت شما رو نمیکشیدم.می گشتم اگر سوزن تو کاه هم بود پیداش می کردم.
مادرش با عصبانیت داد زد:بشین سر جاااات.محتاج،محتاج.کی پوشک شما رو روزی ده بار عوض می کرد؟کی کون شما رو هر نیم ساعت می شست؟حالا هر کدومتون شدید قد یه گاووووو،شاخ در آوردید یک هوااااا، تا هر چی میشه میگید آدم محتاج پدر و مادرش نشه،آدم محتاج پدر و مادرش نشه!
پیاده شد و در ماشین رو با تشر زد بهم.
-من که روم نمیشه به مردم اسم این خزعبلات شما رو بگم.اسم کوفتیش رو پیامک کن بچه.رو گوشی اسمشو نشون بدم.مُردم از خجالت پیش مَردم.و با عصبانیت راه افتاد سمت کتابخانه خوارزمی.
کوچه تنگ رو با عجله و ذهن مشغول نفهمید چطور طی کرد.در برقی کتابخانه پیش روش باز شد و زن ناچار به همراه دو مشتری دیگه که پشت سرش وایساده بودن وارد مغازه شد.
اسم عجق وجق کتاب رو زمزمه میکرد و لا به لای قفسه ها می چرخید شاید چشمش به اون کتاب کذایی بیفته و نخواد اسم نحسش رو جلو مردم باز به زبون بیاره.سر می چرخوند لای کتابها به امید این که بتونه پیداش کنه و تو فرصت مناسب که کسی جلو صندوق نیست بذارتش جلو فروشنده و بدون سوال جواب کارت بکشه و راحت بشه از شر این بلا.بلایی که بعد ۳۰ سال زندگی فرهنگی و خوردن گچ تخته مضحکه مردمش کرده بود.
بی فایده بود پیدا نمیشد.لای کتابهای ادبی،پزشکی،شعر،حتی آشپزی رو گشت اما نبود که نبود.یه دختر خانم زیبا با موهای مشکی فر خورده و با وقار با لباس فرم گوشه کتابخونه داشت کتابها رو مرتب می کرد.مردد و خجل به سمتش رفت.دوست داشت زمین دهن باز کنه و فرو بره توش.
-سلام دخترم راستش من دنبال یهکتاب خاص می گردم.شما میتونید کمکم کنید پیداش کنم؟
+البته خانم.اسم کتاب،موضوعش یا اسم نویسنده ش رو بهم میگید؟
با طمانینه الگوی گوشیش رو کشید و قفل بازشد. صفحه گوشی رو گرفت سمت دختر کتابفروش و خودش چشم دوخت مثلا به قفسه کتاب ها که اگر مثل کتابفروشی های قبلی عکس العمل عجیب غریبی دید بهش برنخوره.دختربا مکث دو سه بار متن رو زمزمه کرد و گفت:این اسم کتابه؟مطمئنید اشتباه ننوشتید؟
زن صفحه گوشی رو چرخوند و طوری که وانمود می کرد خودش هم از دیدن اسم کتاب جا خورده با کمی خجالت و شرم زنانه جواب داد:والله برای سرایدار خونه برادرم می خوام.خودشون سواد درست حسابی ندارن.اونم برای دخترش می خواد.احتمالا برای دانشگاه هست.شاید هم اسمش رو اشتباه نوشتن.نمی دونم.
دختر که گویا دیگه قدرت نگهداشتن خنده هاش رو نداشت خنده کوچکی دور از چشم زن کرد و با سر به سمت در ورودی و میز صندوق اشاره کرد گفت:با مدیرمون آقای توللی صحبت کنید،شاید ایشون بدونن اسم صحیح کتاب چیه،اگر نداشته باشیم هم از انتشارات میتونن براتون پیدا کنند.
زن تشکر خشکی کرد وبه سمت قفسه کتاب های ادبی برگشت.باز نگاهی به کتاب ها انداخت اما داشت به این فکر می کرد که چکار کند؟برود سمت آقای توللی یا بزند بیرون و باز به نسرین بگوید:نداشتن.
ولی می دونست که نسرین دست بردار نیست.خودش بزرگش کرده بود.مثل خودش یه دنده و سیریش بود.تمام شهر رو هفت روز هفته باید دنبال این کتاب میگشتن.پس بهتر بود برود سراغ مدیریت.شاید فرجی شد.
توللی مردی بلند و لاغر بود.با عینکی درشت و ریش و سبیل سفید و ابریشمی که تا یقه پیراهن چهارخانه اش میرسید.با شنیدن صدای سلام زن سرش را از گوش پسر جوانی که کنارش نشسته بود بیرون آورد و با دیدن یک خانم مسن موقر و جا افتاده در برابرش تمام قد ایستاد و جواب سلام زن را داد.
-سلام و درود استاد گرامی.خدمتی از حقیر برمیاد؟
زن که سعی داشت مستقیم به چشمان نافذ و زلال مرد نگاه نکند تا بتواند بهتر صحبت کند با مِن مِن گفت:جناب توللی من برای یکی از آشنایان به دنبال یک کتاب هستم.همکار جوانتون راهنمایی کردن بیام خدمت شما.می تونید کمکم کنید؟
+انشالله که افتخار خدمت به شما را داشته باشم.اسم کتاب یا نویسنده را لطفا بفرمایید من اگر حضور ذهن داشته باشم،موجود باشد تقدیم می کنم.اگر نداشته باشیم هم از همکاران جویا شده و پیدا می کنم و پیشکش می کنم.
زن باز الگوی قفل گوشی را کشید و گذاشتش روی پیشخوانِ بین خود و آقای توللی و با اکراه هل داد سمت مرد.آقا گوشی را برداشت و به متن روی صفحه چشم دوخت.لب هایش را به نشانه تعجب کمی کج کرد و با همان حالت زیر چشمی نگاهی به زن انداخت.
عینکش را روی دماغش صاف کرد که بهتر ببیند.گوشی را مانند افراد دور بین از خودش دور کرد و باز نام کتاب را خواند.
-اسم عجیبی دارد.موضوع کتاب را نمیدانید یا اسم نویسنده؟بعید می دانم کتاب متعلق به خود آقای داستایوفسکی باشد.
+والله به همکارتون هم گفتم.نام کتاب رو برای من ارسال کردن که شیراز پیدا کنم و پست کنم براشون.اطلاعات بیشتری ندارم.
+اولین باراست اسم چنین کتابی را میبینم و میشنوم.شما بفرمایید بنشینید من ببینم می توانم پیدایش کنم.
چرا زمین دهن باز نمی کرد؟
آقای توللی کمی با خودش فکر کرد.چیزی را در کامپیوترش تایپ کرد و گویا بی نتیجه بود.زیر نگاه شرمسار ولی منتظر زن گوشی موبایلش را برداشت و به حیاط کوچک پشت کتابخانه رفت و به چند نفر زنگ زد و بعد از چند دقیقه بازگشت.
-استاد عزیز.این کتاب "آروغ های عصبی همسر داستایوفسکی" سال ۱۳۹۳ فقط با تیراژ ۲۵۰ عدد منتشر شده است.نویسنده آن آقایی به نام جلال ارغوان مهر است.توانستم یک جلد آن را در اصفهان برایتان پیدا کنم و سفارش بدهم.جالب اینجاست که دوستان گرامی فرمودند در یازده سال گذشته حتی یک جلد از این کتاب فروش نرفته بود.ولی طی یک ماه گذشته این کتاب به چاپ دوم و حتی سوم با تیراژ بالای پنج هزار جلد رسیده.چرا؟خدا داند.
اگر آدرس لطف کنید تا ۴۸ ساعت آینده مستقیم درب منزل تحویلتان خواهیم داد.
زن با چهره ای سرخ از خجالت قبض ۳۵۰ هزار تومانی را در میان مشت دستش فشرد و پرت کرد داخل سطل آشغال کنار خیابان.در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست.چشم به خیابان ملاصدرا دوخت و با عصبانیت به نسرین گفت:
-این تحفه شما پیدا شد.فقط بهم بگو قضیه این کتاب چیه؟می خوای چیکارش کنی که منو از صبح از این کتابخونه به اون کتابخونه می کشی؟
+مامان اول اخماتو واکن تا بگم واست.
بخند.قربون مامان با پشتکارم برم.یه دونه ای،واسه نمونه ای.
-اینم شد کتاب بچه؟یه کتاب ۵۰ صفحه ای که اول تا آخرش نوشته آروغ آروغ آروغ شد کتاب؟من شدم مسخره دست تو الف بچه؟اگر صبح می فهمیدم چی چی تو این کتاب نوشته به روح پدرت اصلا یه دقیقه دنبالش نمیگشتم.
نسرین مستانه خندید و دست دور گردن مادرش انداخت و چند بار محکم ماچش کرد و با قهقهه جواب داد:مااااامان، من چیکار به متنش دارم خشگلللللم؟رنگ جلد این کتاب رنگ ساله،بهش میگن موکا موس.شبیه قهوه ای هست.الان شما برو کل شیراز رو بگرد حتی یه کتاب با این رنگ جلد پیدا نمی کنی.می خوام تو عکسای کریسمس دست خودمو و سلین باشه باهاش چشم همه فالورهام رو اینجوری اینجوری اینجوری کور کنم.
نرگس خانم با دهان باز چشم دوخته بود به دهان و ادا و اطوارهای دختر سلیطه اش و نمی دونست چی بگه.چشماشو بست و چند بار نفس عمیق کشید.مثل تمام این سی سالی که از دست نسرین عصبانی میشد فقط با حرص مادرانه گفت:
بر اون لحظه ای که پرستار تو رو گذاشت تو بغلم و به دروغ گفت:دخترِ سه کیلویی مون صحیح و سالم بره تو بغل مامانش؛لعنت!
پاییز ۴۰۴