ویرگول
ورودثبت نام
مهدی درویشی
مهدی درویشی
مهدی درویشی
مهدی درویشی
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

یک کامیون پر از پول

تابستون که میشه روزی هزار بار می گم:خدایا منو گرفتار ۳۶۵ روز زمستون و سرما و روزی سه تا پنی سیلین کن ولی از دست یک ساعت گرما خلاص کن.

کلافه شده بودم.جِنگ ظهر بود.دو بار طول بلوار پیرنیا و خیابون سفر رو بالا و پایین رفته بودم ولی پل هوایی رو ندیده بودم.اصلا کِی اینجا پل هوایی زده بودن که من مسافرکش ندیده بودم؟مسافر هم هی زنگ میزد می گفت:من کنار پل هوایی وایسادم.غریبم.اسم خیابان ها رو نمی دونم پسرم.یه دختر خانمی واسم استمپ گرفت رفت.من همینجا کنار پل هوایی ام.ولم نکنی بری من جایی بلد نیستم.

فشار گرما تو صورتم بود.کولر پراید جواب نمیداد.فقط آمپر می کشید وفن مدام روشن بود.حوصله چرخیدن دنبال یه مسافر سر به هوا رو که سرتاپای کرایه ش پنجاه تومن هم نبود رو سرظهری و تو این ترافیک نداشتم.خدا داده بود مسافر.لغوش کنم و بسپارمش دست خدای مهربون.ولی اونور دلم میگفت بهت نمی خوره این کارا مهربون.هُشششششش آدم باش.

صداش هم دائم تو گوشم بود.منو یاد روزی می انداخت که راننده بی وجدان اسنپ مادرم رو ساعت ۹ صبح فلکه قهرمانان پیاده کرده بود و گفته بود لوکشین همینجا رو زده.پیرزن بیچاره بدون گوشی،بدون آدرس آواره شده بود تو شهر.۷ شب با کمک کلانتری پیداش کردیم،گشنه و تشنه با فشار خون و چربی بالا.نیمه جون توی یکی از کوچه های میانرود.

پارک کردم جلو دکه روزنامه فروشی کنار درمونگاه نادرکاظمی و از شیشه شاگرد صدا زدم:کاکو سلام.میگم تو پیرنیا و سفر،پل هوایی نیست؟ای پل هوایُ کجاست؟

روزنامه فروش چیزهایی گفت که من خوب نشنیدم ولی از روی لبهاش ساحلی رو تونستم بخونم.روم نشد دوباره بپرسم ولی با دست شکل یه قلب رو سینه م درآوردم که آقا خیلی دوست دارم و ممنونم و حرکت کردم.

فکر کنم یه پل هوایی تو ساحلی هست.اونور ترمینال.خودش بود.دقیقا زیر پل بود.

با حوصله سوار شد.بوی دود و گرما گرفته بود ولی بوی یه چیزی مثل گیاهان کوهی هم میداد.به دلم نشست.به هر دو وَرش.از سر شوخی گفتم:مادر بو تریاک میدی،گرفتارمون نکنی اول جوونی.

خنده ریزی کرد و گفت:ننه اگه اینکاره بودیم الان گرفتار دوقرون دو زار نبودم.از نهاوند داشت میومد بره جوادیه خونه دخترش.می گفت:دامادم اینجا گچکار هست.از سر دو لقمه نون آواره این شهر و اون شهر شده. دخترم پا به ماهه.اومدم کمک حالش باشم یکی دوماه.

راه طولانی بود و دوست داشتم باهاش صحبت کنم که فکر نکنه از این سردرگمی و علافی دلگیر شدم ودارم با عصبانیت و دلخوری رانندگی می کنم.غریب بود.تو غربت آدما زودتر می رنجند،راحت تر دلشون می شکنه.گفتم:ننه دوست داری از تو شهر ببرمت،شیرازو ببینی یا از کوه و کمر و بیابون برم؟

به گمونم دیوار غریبگی شکست و به دلش نشست.تو صندلی کمی جابه جا شد و بازتر نشست.چادرش رو مرتب کرد و گفت:فرق نمی کنه،هرجا شما راحت باشید.

جمع و جور و ریزه میزه بود.تکیه داده بود به صندلی و یه دونه کامیون پلاستیکی گنده سبز رنگ رو که احتمالا برای نوه ش خریده بود فشار داده بود تو بغل و سینه ش.انداختم از کنار دانشگاه رفتم کوهسار و راست دماغمو گرفتم رفتم تا پل صولت الدوله و پیچیدم سمت جوادیه.از کنار چند تا وانت که رد شدیم گفت:پسرم اینجا میوه هاش خوبه؟گرون نمیدن؟

گفتم: ننه اینجا نسبت به بقیه جاهای شهر یه کم میوه ارزونتره ولی سبدی میدن.کیلویی نیست.

-باشه پسرم،اگر عیبی نداره،شما اگر وقت داری چند دقیقه نگهدار ننه دو تا سبد میوه واسه دخترش بگیره.

پیاده شد و رفت کنار یکی از وانتی ها.میوه ها رو بالا پایین کرد و خریداران برانداز کرد. با لبای ورچیده و انگار که اجبارش کرده باشن یه سبد سیب و یه سبد نارنگی برداشت گذاشت رو ترازو.گفت: آقا این دو تا سبد چقدر میشه؟

صاحب بار سبدها رو جدا کشید و گفت: حاج خانم حساب شُما شد چهارصد و هفتاد تومن.طاهره خانم یه مشت اسکناس ده تومنی از داخل کیفش درآورد و شمرد داد دست میوه فروش.مَشتی که جوون قد کوتاه ولی زبر و زرنگ و جَنَم داری بود پولها رو شمرد و گفت:ای صد تومن حاج خانم.

پیرزن دست کرد به یکی از سبدها و بلندش کرد و گفت :بگو خدا برکت بده.همین کافیه.

+نه حاج خانم،مگه از غار اصحاب کهف اومدی.انقلاب شده ها.سیبُ کیلویی چهل و پنج تومنه،طِلاست،طِلا.نارنگی هم اَ ای نارنگی دوایی ها نییا.شکر پاره ست.قَنده قند.کیلویی هفتاد و پنج تومن.خودت حساب کن.

طاهره خانم که انگار خودش هم از بی حسابی خودش خنده ش گرفته بود و سعی داشت پنهونش کنه یه مشت اسکناس پنجاه تومنی دیگه از کیف موبایلش درآورد شمرد و داد به صاحب بار و گفت:بیا جَوون.این آخر آخرشه.جان ننه دیگه ندارم.

+مادر من ای تازه شد سیصد و بیست تومن.بقیه ش کو؟ مردم منتظرن،نمازشد.

خنده م گرفته بود.هی داشت از اینور و اونور لباسش اسکناس پنج تومنی و ده تومنی درمی‌آورد و میداد به مرد.شبیه شعبده بازهایی بود که از توی یقه و زیر کفش و لای دکمه لباسشون گشنیز و دل و خشت ظاهر می کردند و می‌دانند به تماشاگرا.

طاهره خانم دست کرد داخل جورابش و سه چهار تا اسکناس دیگه درآورد و گفت:بیااااا این آخر آخر آخرشه.دیگه کرایه هم ندارم.

جوانک باز پول ها رو گرفت و گفت:وای ننه من.ای شد تازه سیصد و هشتاد تومن.بس که باهات یکی به دو کردم دهنم کف کِرد.کَره ای شدم به مولا.می خوای سبدت سبک کنم؟

-نه پسرم.یُمن نداره.صبر کن.

اینو گفت و اومد سمت من و طوری که فقط من و خودش بشنویم گفت:آقای راننده بیست تومن نقد داری بهم بدی؟سوار شدم بهت میدم.

داشبورد رو باز کردم.از لابه لای اسکناس های ده تومنی و پنجاه تومنی چهار تا پنج تومنی جدا کردم و بهش دادم.داد به مرد و گفت:خدا شاهده من مسافرم.به ابالفضل قسم این بیست تومن رو هم از آقای راننده گرفتم.رضا باش پسرم

میوه فروش که حسابی کفری شده بود و کمی هم قسم و آیه پیرزن نرمش کرده بود نگاهی به من کرد و گفت:آقای راننده تون هم انگار فلجه؟خودم سبدا برات بیارم؟

منتظر جواب من یا طاهره خانم نشد و مثل برق دو تا سبد رو روی دست بلند کرد و با غرولند گذاشت روی صندلی عقب کنار پیرزن.

-اییَم دشت سر ظهر ما.هر چی هم درمیاریم باید بدیم ای خیریه و اُ خیریه!

حرکت کردیم.هنوز ماشین رو آسفالت جاده نیفتاده بود که به زبان آمد و گفت:پسرم ما خودمون نهاوند باغ داریم.گردنم بشکنه.از باغ خودمون میوه نیاوردم.گفتم منِ گوشت و استخوون چطور می خوام جابه جاشون کنم.حالا اومدم اینجا منت مردم می کشم.بیا عزیزم این بیست تومن شما.

هر چه فکر کردم نفهمیدم بیست تومن رو از کجاش درآورده.فکر کردن بهش خروجی جالبی هم نداشت و سعی کردم بهش فکر نکنم.از دخترش گفت،از دامادش.از هوای شیراز پرسید و به گمونم اون هم سعی داشت وادارم کنه کمتر به این سوال فکر کنم که:ای پولو اَ کجاش درآورد؟

رسیدیم جوادیه.دخترش سرکوچه منتظر بود.قبل پیاده شدن دو تا اسکناس پنجاه تومنی از داخل کامیون پلاستیکی درآورد و گفت:حلالم کن ننه.اذیتت کردم.

گفتم:مادر جان کرایه ت پنجاه تومنه.زیاد دادی.

+ننه آخر پولم بود.هر چی زور زدم که کرایه بیشتری واست نگهدارم بی انصاف رضا نداد.سهم میوه ت هم ریختم تو جیب صندلیت.بردار.حلال کن ننه.آدمی امروز و فردایی هست.شاید من فردا هیچ جا نباشم.

رفت.دامادش اومد سبدهای میوه رو برداشت و دست در دست طاهره خانم رفت.حتی نایستاد تشکر کنم.بی خداحافظی رفت.فقط نگاه کردم و رفت.آدمی امروز و فردایی هست.شاید فردا هیچ جا نباشیم.

«دنده عقب با اتو ابزار»

مهدی درویشی رحیملو

پاییز۱۴۰۴

-

پلخانممیوهدنده عقب با اتو ابزار
۲۶
۱۲
مهدی درویشی
مهدی درویشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید