وسط استخر بیحرکت روی پاهای لختش ایستاده.
انگشتای زمخت و بیریختشو آروم زیر آب تکون تکون میده، روی ریتم آخرین سمفونی تالار شهر. انعکاس نور روی حلقههای فراریِ آب، چیزی رو یادش میاره؛ یه چیز مبهم، یه چیز دور. تصویر صورتش روی سنگ اوپن وقتی صدای مامان توی سقف میپیچید. پهن شدن نرمیه لپش روی میز چوبی کتابخونه، وقتی بوی کهنگی لباس آدما به مشامش میرسید یا داغیه فرمون وسط تابستون، حس چسبناک چرمِ صندلی وقتی کچاپ پیتزای دو شب مونده از بین انگشتای زمخت و بیریختش میچکید... جدی جدی زشته انگشتاش یا چشماش زشت میدید؟ دلش واسه مامان تنگ شده یا بوی پیتزای توی فر؟
صدای چرخیدن برگا روی کاشیعای تیکه پاره وسط روزِ روشن ترسناکه واسه این ذهن خالی و اون محله ساکت. برگایی که از پاییز خشک شدن و از تنهایی زرد، مثه خودش. آب، چند ساعتیه که گرمای آفتابو گرفته و پس میده به شکم خالی و پاهای سستش؛ ولی باد خنکِ آذر، نوک سینهعاشو قلقلک میده. صدای جیغ... با همون صورت بیحالتش سرشو بالا میاره. پیچکای خشکیده روی دیوار بلند روبرو: اینجا مال تو نیست، مال هیچکس نیست. تا 50 تا بلوک از هر طرف خالیه... تو اینجا موندی چیکار؟
آخه اگه اونم بره، پنجرهعای شکسته تنها میشن. اون اتاقِ بدون سقف با کاغذدیواریعای گلدارش و قاشق چنگالای زنگ زده که هنوز روی میز موریانه خوردشه، صدای گریهای که هرشب از بین درختای سگ جون اینجا بلند میشه و این استخر جلبک زده، تنها میشن اگه اون بره... دوست نداره تنها شدنو، دوست نداره بره.
چکیدن قطره غلیظی از دماغش، گیج میره سرش، زانوعاش از نگه داشتنش پشیمون میشن و بین لجنای این استخر بی صاحب ولو میشه. حالا با چشمای باز، کاملا باز، زیر آب به خودش زل زده. تصویر اتوکشیدهای که اتیکت سالعای قبلی روش خورده. عاشق بوده، کارمند یه شرکت هواپیمایی که با قسمتی از حقوق هر ماهش اجاره یه خونه کوچیک وسط شهرو میداده. کافه باگت هر روز عصر با مشعوقه لاغر اندامش و اون کلیسای کاتولیک که به اصرار اون دختر زیبا هرروز بهش سر میزده، اما اون هیچوقت کاتولیک نبوده...... حالا همه چی آرومه، میدونه دیگه هوایی توی ششعا نمونده، تقلا نمیکنه، آرومه، ترسی نداره. توی صلح، صلح مطلق و بازم میدونه که این آخرین تصویره، عضلاتش شل شده و تسلیم بلعیدن اولین جرعهٔ آبه... بلافاصله فشار از روی سینهاش محو میشه، خیلی آسون انگار که داره هوارو نفس میکشه. دیوار متحرکی از رنگا حالا جای تصویر خودش رو گرفته. صدفعای دریایی، اسبعای کوچیکِ آبی و ماهیعای سالمون با فلسعای خاکستری و اون پوزه بدشکلشون جلوش میرقصن. ساکته همه چی و زیبا. بدون وحشت، بدون درد، بدون پشیمونی از گذشته و بدون نگرانی از آیندهای که نبوده. در حال چشیدن لذت بخشترین 15 ثانیه عمرشه. «قبل از مرگ احساسی از سرخوشی مردم مومن رو به آغوش میکشه» آموزهعایی از همون کلیسای کاتولیک خیابون توربیگو. این خودش نیست که توی عمق آب فرو میره، انگار همه چی از دید کس دیگهای در حال تماشا شدنه، درحال تجربه شدنه. صدای مبهمی از گسپلخونی سیاهپوستای کاتولیک و تصویر بینظیری از کالیدوسکوپ دوران کودکیش و صورت بیحالتش که آروم و در سکوت به فراموشی میرسه.
پینوشت: در تلاشم برای آپلود نسخه صوتی، ولی نشانه سجاوندی عزیز همراهی لازمو نمیکنه -_-