kimia
kimia
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آهای واکی‌تاکی به دستان! من متاسفم نیستم.

بعد از گذشتن از گِیت پارکینگ، حالا ورودی نمایشگاه رو از شیشه جلوی ماشین میشه دید. سیل جمعیتی که به چشم میخوره اصلا شبیه طرفداران گردشگری و طبیعت‌گردی نیست! من و علی نگاهی به همدیگه میندازیم و بی‌اختیار می‌زنیم زیر خنده، انگار میدونیم هیچ‌جوره قرار نیست از اون درِ ورودی رد بشیم. با این حال، هیجان دیدن سایبون‌عای رنگی پنگی کمپینگ و تشک‌عای بادشو و swag tentعای برزنتی و باربیکیوعای مسافرتی از ماشین پیادمون میکنه...

توی بلندگو صدای محترمی هر 10 ثانیه یکبار تکرار میکنه: بانوان عزیز، حفظ حجاب اسلامی در فضای نمایشگاه بین‌المللی اصفهان ضروری است!

قبل از پله‌های ورودی ایستادیم؛ علی بهم میگه: میدونی که نمیذارن بریم تو؟

با بی‌تفاوتی میگم: آره احتمالا، امتحان می‌کنیم.

از پله‌ها بالا میریم و قبل از ورودی بالاخره رنگ سبز کدرش میخوره توی چشمم، چادرش رو با هول و وَلا بین دستاش میچلونه و جلو میاد:

«خانمم؟»

- بله؟

«روسری همراهت نداری؟»

- خیر

«پس متاسفم، نمیتونی وارد بشی»

ولی من اصلا متاسف نیستم، لبخند میزنم:

- چه بهتر! مشکلی نداره

پشت میکنم بهش، احتمالا بدش نمیاد دهن به دهن شیم، پس حرف‌هامو قورت میدم.. دلم شکسته؟ نه، فکر نمیکنم.

علی دستمو فشار میده: چرا قیافت رفت تو هم؟ ما که از قبل میدونستیم.

- آره، فقط نشد بش بگم روسری که ندارم هیچ، تازه خوب نگا کنی مانتوعم تنم نیست!

دوتایی میخندیم، به حقایی که نداریم و نمایشگاهی که ارزونی خودشون شد و رفت.

نیستم دیگه ، توعم نباش.
نیستم دیگه ، توعم نباش.


پی‌نوشت1: بیرونِ نمایشگاه، غروب خوشگلی بود و اَبر ماه توی آسمون؛ فک نمیکنم چیزیو از دست داده باشیم.

پی‌نوشت2: بالاخره شماعم از این واکی‌تاکیِ توی دستتون و اَخمای تو هم رفتتون نون درمیارین؛ پس حلالتون.


وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید