بعد از گذشتن از گِیت پارکینگ، حالا ورودی نمایشگاه رو از شیشه جلوی ماشین میشه دید. سیل جمعیتی که به چشم میخوره اصلا شبیه طرفداران گردشگری و طبیعتگردی نیست! من و علی نگاهی به همدیگه میندازیم و بیاختیار میزنیم زیر خنده، انگار میدونیم هیچجوره قرار نیست از اون درِ ورودی رد بشیم. با این حال، هیجان دیدن سایبونعای رنگی پنگی کمپینگ و تشکعای بادشو و swag tentعای برزنتی و باربیکیوعای مسافرتی از ماشین پیادمون میکنه...
توی بلندگو صدای محترمی هر 10 ثانیه یکبار تکرار میکنه: بانوان عزیز، حفظ حجاب اسلامی در فضای نمایشگاه بینالمللی اصفهان ضروری است!
قبل از پلههای ورودی ایستادیم؛ علی بهم میگه: میدونی که نمیذارن بریم تو؟
با بیتفاوتی میگم: آره احتمالا، امتحان میکنیم.
از پلهها بالا میریم و قبل از ورودی بالاخره رنگ سبز کدرش میخوره توی چشمم، چادرش رو با هول و وَلا بین دستاش میچلونه و جلو میاد:
«خانمم؟»
- بله؟
«روسری همراهت نداری؟»
- خیر
«پس متاسفم، نمیتونی وارد بشی»
ولی من اصلا متاسف نیستم، لبخند میزنم:
- چه بهتر! مشکلی نداره
پشت میکنم بهش، احتمالا بدش نمیاد دهن به دهن شیم، پس حرفهامو قورت میدم.. دلم شکسته؟ نه، فکر نمیکنم.
علی دستمو فشار میده: چرا قیافت رفت تو هم؟ ما که از قبل میدونستیم.
- آره، فقط نشد بش بگم روسری که ندارم هیچ، تازه خوب نگا کنی مانتوعم تنم نیست!
دوتایی میخندیم، به حقایی که نداریم و نمایشگاهی که ارزونی خودشون شد و رفت.
پینوشت1: بیرونِ نمایشگاه، غروب خوشگلی بود و اَبر ماه توی آسمون؛ فک نمیکنم چیزیو از دست داده باشیم.
پینوشت2: بالاخره شماعم از این واکیتاکیِ توی دستتون و اَخمای تو هم رفتتون نون درمیارین؛ پس حلالتون.