دانگ!
you have a new massage from the employer...
از وقتی روی نوشتههام قیمت گذاشتم، کلمهای 50، کلمهای 80، کلمهای 100!
دقیقا از اونجا بود که تبدیل شدم به یه سنگ توی جیب ویرجینیا وولف و توی رود اوز غرقش کردم
جسد نحیفشو لا به لای موجای آروم تا کانال مانش کشوندم تا چندتا بچه اونو پیدا کنن...
یا احتمالا همونجا بود که ادگار الن پوی بایپولار منو به وجد آورد، بین مهمونهای پر زرق و برق گریت گتسبی با فیتزجرالد رقصیدم و آخر روی مبل خونم اُور دوز کردم با فکر به اینکه «اثر سیلویا پلات» چیه و چرا شاعرا خودکشی میکنن!؟ یا چرا نویسندهها از درد، هنر معجزه میکنن!
اما خوب میدونم غمانگیزترین بخش داستان چیه؛ اینکه من حتی شاعر خوبی نیستم! یا یک نویسنده عالی...
اصلا منه مفلوکِ کماستعداد کجا و ارنست همینگوی مست و لایعقل کجا!
وقتی همینگوی میگه:
«یه آدم باهوش برای همصحبتی با احمقها بعضی وقتا مجبوره مست باشه»
حس میکنم هم مست منم و هم احمق! مقایسه منه افسرده از این هنرِ دست و پاشکسته، با بزرگوارانِ آزرده از ازدیاد شگفتی درونی با هزاران دیساوردر مغزی و روحی، قیاس مع الفارقی بیش نیست!
...
باید برگردم به نگارش لات مآبانه خودم و بگم:
نمیخوام تایپ کنم
نمیخوام بنویسم
انگشتام روی دکمههای کیبورد حکم یه متجاوز عوضی رو دارن
بوی لجن پُر کرده مشاممو
با هر کلمه، یه تیکه از جونم کنده میشه و میوفته تو یه چاه ژرررف، عمیق و بیانتها، شـِلـِپ! فاضلاب؟ آب؟
فرقی میکنه مگه؟ دیگه دست نیافتنی میشه و مالِ مردم...
حس خیانت دارم
خیانت به حریم نورونِ هشتاد و شش میلیاردم مغزم
و جریان این لجنِ سبزِ اسکناسی زیر قشر خاکستری...
انگار کلماتمو فروختم و زندگی شخصیمو روش اِشانتیون دادم!
کثافت برمیداره هرچی که تا امروز تو سرم ذخیره کردم
[اینتر] و هنرم پرت میشه جایی بیرون از کامفِرت زُون قلبیم
.
.
.
پس فقط یک کلمه میمونه: تـُف!
تف به هرچی واسه بقیه نوشتم
هر چرت و پرتی که کسی ارزش نذاشت براش یا با دهن کجی آپلود شدن
یه تـُف غلیظ اضافه بشه به اون چاه فاضلابِ گَند و فاکدآپ
هِیت یو کارفرمای نیمه عزیز
هِیت یو عال
اِکسـِپت "علی"
و ویرجینیا وولف..
راستی: