چند وقت پیش طبق معمول هرروز صبح کاری، اینباکس بدرد نخورمو باز کردم..
خلاصه بین این ایمیلعای بی سر و تَه، بالا و پایین میشدم که یه کلمه آشنا به چشم خورد
....سریال فرندز....! پس این یدونه رو باز میکنم و تایتل از این قراره:
«سریال فرندز (Friends) و ۵ دروغی که دربارۀ دوستیهای دوران بزرگسالی میگن!»
محتوا درباره انتظارات ناصحیح ما از دوستی و روابط دوستانه، متاثر از این سریال آمریکایی معروف بود.
خوندم، خوندم، خوندم، و بازم خوندم؛ بلاگ پست به آخر رسید ولی من هنوز شبیه علامت سوال مونده بودم... فرندز؟ فانتزی؟ غیر واقعی؟ آخ که این 6 نفر احتمالا از هر آدمی که توی زندگیم دیدم – غیر از علی - واقعیترن! نه که عدم توافقم با نویسنده به فرندز گیـک بودنم ربط داشته باشه یا جلسات فرندز تراپی که ده ساله با علی میذاریم؛ نه خداشاهده :)) من با دید باز و ذهن روشن به استقبال این انتقاد رفتم ولی تو کتم نرفت که نرفت!... پس تصمیم گرفتم این 5 تا دروغ رو ایندفعه از دید خودم بنویسم.
خب اول باید بگم، دوستی برای من اینطور تعریف میشه:
«هروقت که تو اسممو صدا کنی، از من جوابی میشنوی»
شاید اولین باری که این جمله رو میخونین خیلی منطقی و خوب و حتی بامحبت به نظر بیاد، پس بهتره یکبار دیگه بخونینش! این جمله یعنی من در همین حد کنار توعم، نه بیشتر نه کمتر! اما جملاتی که در ادامه میخونین پرتکرار ترین جملههاییَن که من در تمام عمرم شنیدم:
این خلاصه مکالمه من با اکثر رفقای گرمابه و گلستانمه؛ که نه باهاشون گرمابه میرم و نه گلستانی در کاره!
حالا شما میفرمایید همه این انتظارات چپ اندر قیچی از یه سریال که 30 سال پیش وسط خیابون بِدفورد نیویورکسیتی ساخته شده شکل گرفته؟ خیر برادر، این ریشه در تربیتهای پُر توقع و کم بازده ما داره...
برگردیم به موضوع اصلی، من با مقدمه این بلاگ پست به هیچ وجه مشکلی ندارم و اتفاقا برای من هم عجیبه اگه کسیو ببینم که قصد الگوبرداری از سریال فرندز در روابطش رو داره، چون هر 6 کاراکتر این سریال افرادی معمولی با پایههای روانی متزلزل و کاملا نامناسب برای الگوبردارین. ولی وقتی نسخه کامل متن رو خوندم، از قیاسهای معالفارق در محتوا و نگاههای یک جانبه متوجه شدم که بیش از فقط کمی در حق این سریال و به قول نویسنده «عشاق سینه چاکش» بی انصافی شده!
پس بریم یک راست سراغ اون پنج دروغی که آقای شفیعزاده عزیز در این سریال دیده، که من ترجیح میدم اسمشو میس آندرستندینگ بذارم. بعد از اون هم اگه خدا قبول کنه بر اساس اونچه که بنظرم واقعا در سریال فرندز اتفاق افتاده اصلاحشون میکنم.
شمارش دروغهای اینطور آغاز میشه:
1) دوستان شما همیشه در دسترسن و هرگز کاری مهمتر از این ندارن که با شما معاشرت کنن
اما درواقع فرندز میگه:
چرا؟
چون در تمام طول سریال میبینیم که این 6 تا دوست یعنی مانیکا، فیبی، ریچل، راس، جویی و چندلر فقط بعد از ساعات عافیشال کاری و وقتی که با پارتنراشون قرار نذاشتن یا از سر قرار برگشتن و کار مهمی برای انجام دادن ندارن به همدیگه میرسن. علاوه بر این 30 سال پیش، یعنی دهه 90 میلادی، نه ترافیک نیویورک مثل امروز بوده و نه شبکههای اجتماعی و فیلم و سریالها سر آدمارو اینجوری به خودش گرم میکرده. ترافیک مال صف خرید جین بوده و تلویزیون مخصوص آدمای پیر!
2) شما میتونید بچهدار بشید و همچنان مثل قبل با دوستانتون معاشرت کنید
فرندز میگه:
چرا؟
چون بِن، پسر راس، بعد از طلاق از همسر اولش بدنیا اومده و سرپرستی این پسر کوچولو هم به عهده مادر و همسر رنگین کمونیشه. اخر هفتهها پدرش اون رو با خودش به خونه خواهرش میاره و برای نگهداریش از مانیکا و دوستاش کمک میگیره. از طرف دیگه اِما، کار مشترکی از راس و ریچل توی یه وان نایت استَندِ لوس آنجلسیه که بازم کنار هم بودنه این پدر و مادر سینگل و به اصطلاح این کو-پَرِنتینگ رو به خوبی توجیه میکنه! پس تا اینجای کار باز هم این سریال در حال ساختن یک فانتزی غیر واقعی نیست و قصد گول زدن مارو نداره!
3) دوستان شما برای همیشه دوست شما میمونن
فرندز میگه:
چرا؟
چون در طول 10 سال ساخت این سریال، هر 6 نفر بارها از هم جدا میشن، دوستای جدید پیدا میکنن، مهاجرتهای کوتاه مدت میکنن، ازدواجای موفق و ناموفق دارن ولی چون تهه قلبشون میدونن که هیشکی مثه اون 5 نفر شخصیت واقعیشونو نمیفهمه و باور نمیکنه پس نیویورک رو با وجود این دوستی بیشتر میپسندن. زندگی واقعی ما هم همینطوره! شما دوستایی که ترکت کردن یا ترکشون کردی به هر دلیلی رو تونستی از قلبت هم بیرونش کنی؟
حتی توی فصلای مختلف این سریال از بدیای فرندشیپِ بی چون و چرا هم میگه؛ مثل وقتی که این دوستی روی پارنترای هر 6 نفر به نحوی تاثیر میذاره و باعث حسادتشون میشه یا وقتی که جویی بخاطر تکیه کردن به چندلر هیچوقت استقلال مالی پیدا نمیکنه و...
4) شما زمان خواهید داشت که چند بار در روز دوستانتون رو ببینید
فرندز میگه:
این دیگه واقعا نامردی بود آقای شفیعزاده! جون من این یکی مو لای درزش نمیره!
اصلا یه لحظه خودتونو جای مانیکا بذارید و همراه با من تصور کنید:
یکی از دوستاتون با شما همخونه است، دوتا از دوستای دیگتون که اونا هم باهم همخونهان دقیقا درِ روبرویی شما زندگی میکنن و ریشه آشنایی شما هم همین همسایگی بوده اتفاقا! یکی دیگه از دوستاتون که برادرتون هم هست، ساختمون روبرویی رو اجاره کرده و آخرین دوستتون هم یه هیپیه که قبل از همخونه فعلیتون، با شما زندگی میکرده و الان آدرس دقیقش خیابان 5 مورتون، آپارتمان شماره 14 عه که تقریبا دو تا بلوک با ساختمون شما فاصله داره. حالا با همه این تفاسیر اگه شما تنها چیزی حدود 250 روز از 10 سال زندگیتون رو به دیدن این افراد و تایم گذروندن باهاشون اختصاص بدید یک دروغ بزرگ، یک فانتزی، یا اتفاقی عجیب و غیرمنطقیه؟ یا اگه از این جمع شش نفره که جنسشونم جوره، دو تا زوج در بیاد خیلی دور از باوره؟
5) اختلافات و دلخوریها خیلی زود و راحت رفع و رجوع میشن
فرندز میگه:
بله! منتظر بودم تا به آخرین تایتل برسم و بگم که آهای! این فقط یه سریاله! یه سریال بی عیب و نقص که نه تنها ریفلِکت غیرواقعی از دنیا نمیده بلکه باعث میشه یه فرندز لاور واقعی توی این دنیای شلوغ و مزخرف دیگه احساس تنهایی نکنه، معنی واقعی گروه دوستی رو که هیچوقت نداشته با همراهی اپیزودهای بینهایت این سریال تجربه کنه؛ نه اینکه آرزوی داشتن 5 تا دوست بینظیرو به گور ببره.
چرا؟
چون خودش هیچوقت نمیتونه هیچکدوم یکی از اون 6 نفر باشه! بذارید بیشتر توضیح بدم و برم سراغ اینکه هرکدوم از 6 نفر دقیقا کدوم تایپ شخصیتی MBTI رو پرزنت میکنن.
مانیکا نمونه یک شخصیت کمال گراست که در هر مقطع از زندگی، چه خونهداری و چه کسب و کار و آداب اجتماعی و حتی تفریح و بازی استانداردهای بالایی هم برای خودش و هم برای اطرافیانش داره. تقریبا در تمام اپیزودهای این سریال، این دختر باسی دغدغه ایجاد یک قانون و نظم خاص در محیط اطرافش رو داره. شدیدا اهل رقابته و دچار وسواس کنترلگری شدیدیه؛ اونقدری که توی یکی از اپیزودها وسط بازی با کلافگی سر بقیه داد میزنه:
«قانون گذاشتن به کنترل کردن سرگرمیامون کمک میکنه!».
شخصیتی خیالپرداز در باطن و اصیل در ظاهر، با روحیهای هنرمندانه و غیر متعارف! فیبی کاراکتری فوق خلاق داره که همیشه ترجیح میده نیمه پر لیوانو ببینه، یا بهتر بگم نیمه خالی لیوان اصلا براش وجود نداره. فیبی شدیدا عاشق موجودات و طبیعته و گیاهخواره! که این با حس همدردی که در تایپ شخصیتیش وجود داره و البته آهنگ معروفش به اسم «گربه بوگندو» یا همون «اِسمِلی کَت» حسابی جور درمیاد. فیبی در تمام طول سریال یک سبک شخصی متمایز و دمدمی مزاج رو پرزنت میکنه.
ریچل مثه تموم ESFPها اغلب از دستورات قلبش پیروی میکنه، نه مغزش! اون تقریبا آدم بیخیالی محسوب میشه که خیلی به عواقت کاراش فکر نمیکنه. میشه گفت شخصیت انتقادناپذیری داره و در تموم لحظههای سخت تلاش میکنه گریه نیوفته که اغلبم موفق نمیشه.
پس تا اینجا سه تا دختر برونگرا داشتیم اما با ویژگیهای متفاوت! حالا نوبت پسراست..
راس دیدگاهی منطقی به زندگی داره و تنها تفاوت شخصیتیش با خواهرش، درونگرا بودنشه. راس برای تموم اعضای گروه قابل اعتماده همیشه دنبال یک رابطه عاطفی مطمئن میگرده. راس کاراکتری لجباز و غیرمنعطف داره و کمی تا قسمتی نقش وایز گای گروه رو بازی میکنه!
جویی کاراکتری شدیدا برونگراست که همیشه آسونترین راه رو برای رسیدن به خوشالی پیدا میکنه. میشه گفت موتوی زندگیش، هرچه پیش آید خوش آیده! اعتماد بنفس بیش از حد و ساختگیش اونو به سمت قبول کردن ریسکهای عجیب و غریبی توی زندگی کاری و شخصیش میکشونه. جویی کاریزمای خاصی رو با خودش به دوش میکشه و علیرغم بهره هوشی پایینش، شدیدا بین دخترا محبوبه.
چندلر شخصیتی تند، خنده دار و طعنه آمیز داره که بر خلاف ویژگی سرکستیک بودن خیلی زودباوره. چندلر عاشق شوخیای ناجور در لحظات ناجوره، همونجور که خودش توی یک کوت معروف میگه:
«من چندلرم. هرچی ناراحتم میکنه باهاش جوک میسازم.»
و بزرگترینِ این ناراحتیها احتمالا فامیل بدردنخورش و روابط ناموفقش با آدمای بدردنخورتره! این کاراکتر در اغلب مواقع با عُورتینکینگ دسته و پنجه نرم میکنه و به همین خاطره که خیلی از جاها دچار استرس بیش از حد یا انگزایتی میشه. بطور خلاصه، چندلر نمونه یک درون-برونگرای واقعیه!
خب اینارو گفتم که به چی برسم؟ اینکه شاید دلیلی وجود داره که طرفداران این سریال همه جا درباره شباهتهاشون با این شخصیتها حرف میزنن آقای شفیع زاده! چون هر 6 شخصیت پردازی بر اساس 16 تایپ شخصیتی متفاوت در دنیا طراحی شده به طوری که همزمان با واقعیت بازیگر در زندگی حقیقیش هم در تضاد نباشه و این به نظر من عین صداقت در حق بیننده است! این شخصیتها همدردی یا خودپسندی، واقعبینی یا رویاپردازی، سختکوشی یا آسونطلبی و چندین ویژگی بارز و مبرهن که در هر آدمی دیده میشه رو بطور گردشی بین خودشون تقسیم کردن تا هر آدمی حداقل با یکی از این شخصیتها و یا با هر 6 نفرشون، احساس نزدیکی کنه و اون چیزی که توی ذهنش از نوجوونی درباره اکیپهای دوستی رویابافی کرده رو یکجا تجربه کنه! پس تَکرار میکنم: فـ.ـر.نـ.ـد.ز فقط یک سریاله، ولی نه هر سریالی!
خب، شاید فکر کنین که من نفسم از جای گرم بلند میشه و توی نوجوونیم تموم اکیپهای خاقانی و میدون جلفا رو چرخیدم یا توی دانشگاه همش با بچههای دانشکده طبس و یزد و کاشان درحال عکاسی بودم! واسه همین انقد راحت درباره ارضای نیاز به داشتن دوست با یه سریال خشک و خالی حرف میزنم؛ ولی مطلقا اینطور نیست...
باید عرض کنم خدمتتون چندینتایی از این دوستارو، توی سالای اخیر کنار گذاشتم چون انتظاراتی داشتن که از من برنمیومد. تعداد انگشت شماری که باقی موندن رو چند ماه یک بار به بهونه تولدی چیزی توی کافه صفوی یا کافه تراول و به تازگی توی یکی از رستورانای کانتینرپارک میبینم و باهاشون درباره خودم و تنها خودم، صحبت میکنم و اگه راستشو بخواید حس و حال خوبی بهم میده، انگار همین «خودم» بودن کافیه! من و علی دو تا دوست مشترکم داریم که اونارو تقریبا دو هفتهای یه بار به بهونه تماشای فیلم و انیمه وسریال میبینیم و اما دُرصا! تک توتفرنگی قلب کوچیکم که مدرسه رو با وجود اون تحمل میکردم و صورت سفید و موعای مجعد و بورش همیشه جلوی چشامه، ولی اون الام وسط یکی از شهرای کانادا از میدانِ دیدِ حقیقی من، تَوزندز عاو کِلامِتِرز دوره..
پس منم اوضام خیطه! ولی فرندز تراپی همیشه جوابه.
پینوشت2: اگه خواستین بهم بگین پرامپتهایی که برای اون عکسا به میدجرنی دادمو براتون میذارم.
پینوشت1: ما ادامه داریم... و به قول همین سریال، «عای ویل بی دِر فور یو!»