
در عصری خاکستری
که ابرها مانند افکار سنگین
بر آسمان افتاده بودند
زمین
چیزی به جز انتظار نبود.
و ناگهان
از دل هیچ
از جایی ورای واژه ها
ماهیان
چون دانههای بارانی نقرهای
از آسمان فرو ریختند.
یکی،
دو تا،
سپس هزاران
با دمهایی لرزان
و چشمهایی که انگار هنوز
به آب باور داشتند.
بر سقفها افتادند
بر شیشه ها
بر خیابان خیس و بیحس.
و صدایشان
مثل موسیقیای از جهانی دیگر
در گوش این جهان پیچید.
کسی از کسان چیزی نگفت
فقط ایستادند
و با دهانهایی نیمه باز
تماشای آن معجزهٔ خاموش را
بلعیدند.
زمان ایستاد.
و منطق
با لبخندی محو
از صحنه کنار رفت.