چند وقتیه اومدیم یه ساختمون پنج طبقه تا دوتا ساختمون قبلی شرکت یکی بشه و همه واحد ها طبق نظر مدیر عامل عزیز پیش هم باشن.
ازین تغییرات هم سهم من یه میز پشت پنجره که مشرف به کوچه سالار با یه ساختمون لندهور که هیچی هم توش دیده نمیشه، شد.
پنجره بنده از ساعت 3 ظهر آفتابی میزنه که میشه ازش به عنوان مایکروویو استفاده کرد.
چند وقت پیش یه ملخ بخت برگشته ای تو این گرما پشت شیشه چسبیده بود تو چشاش یه حالت ناامیدی داشت که نه میتونست بپره نه میتونست تکون بخوره. انگار به شکر خوردن افتاده بود از پرش قبلی. بهش میخورد اسمش هوشنگ با ده تا چک برگشتی باشه.
چشاش اندازه وزغ شده بود یه نگاه پایین میکرد یه نگاه به من انگار که بگه منو راحت کن ازین بدبختی یا نجاتم بده.
با خودم گفتم چند ساعت میتونه دووم بیاره آخه؟ با یه فوت بادکنکی کف زمین ولویی بدبخت.
داشتم چشای هوشنگ نگون بخت رو میدیدم که یادم اومد منم هم تو زندگی کم مشابه شرایط هوشنگ نداشتم، وقتی نه راه پیش داشتم نه راه پس، وقتی که با کمترین هل میتونستم فروبریزم.
یادم اومد یه چیزایی منو نگه داشت، خدا؟ سرنوشت؟ ایمان؟ خانواده؟ دوستام؟ عشقم؟
به این فکر میکردم که این هوشنگ سیاه بخت رو چی میخواد نگه داره که بی هوا پرید...
لحظه آخر با چشاش میگفت من که دیگه بُریدم، دنیا وایسا که بپرم پایین و دنیا هم براش اهمیتی نداشت و زد بغل و این هوشنگ قصه پرید پایین. نمیدونم شاید به خاطر گرما پرید پایین،
اینکه به چه سرنوشتی دچار شد نمیدونم شاید چنتا پاهاش شکست وخوراک سوسک ها شد یا شایدم یه بچه 10 ساله با پا له ش کرد. البته من امیدوارم قانون آقای نیوتون روی هوشنگ خان تاثیر نذاشته باشه.
سرمو کردم تو مانیتور و با خودم گفتم شکر که کسایی و چیزایی بودن که شرایط مشابه با هوشنگ منو سرپا نگه داشتن!
شایدم دفعه بعدی عموزاده های هوشنگ رو دیدم سریعتر بپرم نجاتش بدم.
@majid_thoughts