جانان
جانان
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

(Alamort)کسی که نصف جونش و از خستگی از دست داده

‏نوشته بود «بزرگسالی اینه که یه روز صبح از خواب پا می‌شی و می‌بینی هنوز خسته و خواب‌آلودی و از اون به بعد تا ابد همینی.»
‏نوشته بود «بزرگسالی اینه که یه روز صبح از خواب پا می‌شی و می‌بینی هنوز خسته و خواب‌آلودی و از اون به بعد تا ابد همینی.»



با کسب اجازه از کسی که حالش و توصیف کرده ...

نصفی از من برون‌گراس و نصف دیگه‌م درون‌گراس.
دوست دارم با آدما وقت بگذرونم و بعد از اون دو روز با خودم خلوت می‌کنم تا دوباره انرژیم رو برگردونم

کم کم دارم نسبت به همه چیز بی تفاوت میشم ، نه از اون بی تفاوتی های خوب نه. از اونایی ‌که در مقابل همه چیز بی حس میشی و هیچی خوشحالت نمیکنه و این حالت رو تغییر نمیده و ترجیح میدی که تمام وقتت رو تو اتاقت ، زیر پتوت بگذرونی ؛ از اون بی اهمیت بودن هایی که حتی اگه بهت زور بگن حال و حوصله دفاع کردن از خودت رو نداری. از اونایی که همه چیزو میریزی تو خودت و دیگه حتی حس و حال حرف زدن راجب مسائل زندگیت هم نداری ، اونایی ‌که حتی اگه بقیه هم به جای تو تصمیم بگیرن و مسیر زندگیت رو تغییر بدن تو راحت بپذیری و ادامش بدی ؛ از اون بی حسی‌ها ‌که نه دلت میخواد کسی رو دوست داشته باشی و نه نمیخوای کسی دوست داشته باشه
بعضی وقتا این خود‌ درگیری‌های ذهنیم‌و میبینم میترسم. من دوست ندارم با همه فرق داشته باشم.
. چرا حس پوچی داره ریشه به ریشه ی وجودم‌و خشک میکنه

میدونی ، من آدم تنوع طلبی نیستم ولی بعضی وقتا جوری نسبت به آدمایی که دوسشون دارم بی حس میشم ؛ که انگار نه انگار یه روزی دوسشون داشتم.
انگار یهو خاطره های بدی که باهاشون داشتم به سرم هجوم میارن. یهو همه بدی های بزرگ و کوچیکی که بهم کردن یادم میاد و به حال اون لحظم فکر میکنم. اونقدی ارزش داشتن که بعد از اون همه حال بد من ، اعتمادی که از دست رفته و نا امیدی ؛ بازم دوسشون داشته باشم؟

من اون آدمی بودم که با وجود تموم بدی هاتون بازم همیشه آرزو داشت بهترین اتفاق ها واستون بیوفته ، به رویاهایی که هر شب با ذوق تعریف میکردین برسین!

من همیشه تا صد خودم و برای همه گذاشتم همیشه هر کاری از دستم بر میومد برای حال خوب بقیه انجام دادم
انقد از خودم مطمئن بودم و هستم که همیشه فکر میکردم به هیچ کس آسیب نرسوندم
یکم تو گذشته که غرق میشم و اینارو یادم میاد تصمیم میگیرم که دیگه هیچ آدمی رو اولویتم قرار ندم تا حداقل خودم کمتر آسیب ببینم ، زندگیم بهتر بگذره ؛انقدر برای حال خوب بقیه جنگیدم برای خودم زندگی نکردم

و اینجوریه که یهو از یه آدمی که باهاتون کلی صمیمی بود و حاضر بود هر کاری کنه که فقط لبخند رو لبتون بیاد ؛ تبدیل میشم به آدمی که اونقد نسبت بهتون بی حس و بی اهمیته که انگار فقط دو روزه شما رو میشناسه.

ولی چقدر دلم واسه این جمله " یه خبر خوب دارم برات " تنگ شده ؛ واسه وقتایی که یه خبری میدادن و از ذوق و خوشحالیش گریه میکردم ، واسه وقتایی که زندگی واقعا قشنگ بود و معنی داشت ، واسه وقتایی که غم و غصه هیچ جایی تو زندگیم نداشت ، واسه وقتایی که با دوستامون تو راه مدرسه مسابقه دو میزاشتیم و نگران هیچ چیزی نبودیم ،

، واسه وقتایی که دوست داشتن برام هیچ معنی ای نداشت ، اما خب همه اینا زودگذر بود ؛
نگران آینده نبودن ، نگران مشکلات زندگی ، دوستامون ، آشنا هامون ؛ همه موقت بود.
از یه جایی به بعد وارد دورانی شدم که همه مشکلات یهو به صورتم کوبیده شدن ،
درد مشکلات جامعه ، درد از دست دادن خیلی از کسایی که دوسشون داشتم ،
تو این شرایط ، تنها کاری که میتونم کنم منتظر موندن برای بهتر شدن اوضاع زندگیمه اینکه میگن نباید منتظر باشی همه چی درست بشه و خودت باید دست به کار شی خیلی جاها اشتباست ؛
مثلا چیکار باید برای آدمای مهم زندگیم میکردم و نکردم؟
چیکار باید میکردم که یه خبر خوب بشنوم؟ چیکار میتونستم کنم و نکردم؟ هیچی!

فک میکنی آدمارو میشناسی اما اونا
همیشه غافلگیرت میکنند...

مشکلات زندگیعتیقه فروشی احساسات
"بـگـذار دوام آوردن هنـر تـو بـاشـد" بعضی ها خوش به دنیا اومدن بعضی ها ناخوش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید