با کسب اجازه از کسی که حالش و توصیف کرده ...
نصفی از من برونگراس و نصف دیگهم درونگراس.
دوست دارم با آدما وقت بگذرونم و بعد از اون دو روز با خودم خلوت میکنم تا دوباره انرژیم رو برگردونم
کم کم دارم نسبت به همه چیز بی تفاوت میشم ، نه از اون بی تفاوتی های خوب نه. از اونایی که در مقابل همه چیز بی حس میشی و هیچی خوشحالت نمیکنه و این حالت رو تغییر نمیده و ترجیح میدی که تمام وقتت رو تو اتاقت ، زیر پتوت بگذرونی ؛ از اون بی اهمیت بودن هایی که حتی اگه بهت زور بگن حال و حوصله دفاع کردن از خودت رو نداری. از اونایی که همه چیزو میریزی تو خودت و دیگه حتی حس و حال حرف زدن راجب مسائل زندگیت هم نداری ، اونایی که حتی اگه بقیه هم به جای تو تصمیم بگیرن و مسیر زندگیت رو تغییر بدن تو راحت بپذیری و ادامش بدی ؛ از اون بی حسیها که نه دلت میخواد کسی رو دوست داشته باشی و نه نمیخوای کسی دوست داشته باشه
بعضی وقتا این خود درگیریهای ذهنیمو میبینم میترسم. من دوست ندارم با همه فرق داشته باشم.
. چرا حس پوچی داره ریشه به ریشه ی وجودمو خشک میکنه
میدونی ، من آدم تنوع طلبی نیستم ولی بعضی وقتا جوری نسبت به آدمایی که دوسشون دارم بی حس میشم ؛ که انگار نه انگار یه روزی دوسشون داشتم.
انگار یهو خاطره های بدی که باهاشون داشتم به سرم هجوم میارن. یهو همه بدی های بزرگ و کوچیکی که بهم کردن یادم میاد و به حال اون لحظم فکر میکنم. اونقدی ارزش داشتن که بعد از اون همه حال بد من ، اعتمادی که از دست رفته و نا امیدی ؛ بازم دوسشون داشته باشم؟
من اون آدمی بودم که با وجود تموم بدی هاتون بازم همیشه آرزو داشت بهترین اتفاق ها واستون بیوفته ، به رویاهایی که هر شب با ذوق تعریف میکردین برسین!
من همیشه تا صد خودم و برای همه گذاشتم همیشه هر کاری از دستم بر میومد برای حال خوب بقیه انجام دادم
انقد از خودم مطمئن بودم و هستم که همیشه فکر میکردم به هیچ کس آسیب نرسوندم
یکم تو گذشته که غرق میشم و اینارو یادم میاد تصمیم میگیرم که دیگه هیچ آدمی رو اولویتم قرار ندم تا حداقل خودم کمتر آسیب ببینم ، زندگیم بهتر بگذره ؛انقدر برای حال خوب بقیه جنگیدم برای خودم زندگی نکردم
و اینجوریه که یهو از یه آدمی که باهاتون کلی صمیمی بود و حاضر بود هر کاری کنه که فقط لبخند رو لبتون بیاد ؛ تبدیل میشم به آدمی که اونقد نسبت بهتون بی حس و بی اهمیته که انگار فقط دو روزه شما رو میشناسه.
ولی چقدر دلم واسه این جمله " یه خبر خوب دارم برات " تنگ شده ؛ واسه وقتایی که یه خبری میدادن و از ذوق و خوشحالیش گریه میکردم ، واسه وقتایی که زندگی واقعا قشنگ بود و معنی داشت ، واسه وقتایی که غم و غصه هیچ جایی تو زندگیم نداشت ، واسه وقتایی که با دوستامون تو راه مدرسه مسابقه دو میزاشتیم و نگران هیچ چیزی نبودیم ،
، واسه وقتایی که دوست داشتن برام هیچ معنی ای نداشت ، اما خب همه اینا زودگذر بود ؛
نگران آینده نبودن ، نگران مشکلات زندگی ، دوستامون ، آشنا هامون ؛ همه موقت بود.
از یه جایی به بعد وارد دورانی شدم که همه مشکلات یهو به صورتم کوبیده شدن ،
درد مشکلات جامعه ، درد از دست دادن خیلی از کسایی که دوسشون داشتم ،
تو این شرایط ، تنها کاری که میتونم کنم منتظر موندن برای بهتر شدن اوضاع زندگیمه اینکه میگن نباید منتظر باشی همه چی درست بشه و خودت باید دست به کار شی خیلی جاها اشتباست ؛
مثلا چیکار باید برای آدمای مهم زندگیم میکردم و نکردم؟
چیکار باید میکردم که یه خبر خوب بشنوم؟ چیکار میتونستم کنم و نکردم؟ هیچی!
فک میکنی آدمارو میشناسی اما اونا
همیشه غافلگیرت میکنند...