ویرگول
ورودثبت نام
بلاگ
بلاگ
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آبادان؛ متروپل فروریخت

صبح بود. از خانه بیرون آمدم تا کاری با درآمد خوب پیدا کنم. خورشید می‌تابید و دمای هوا آزار دهنده بود. عرق از سر و روی من می‌چکید و من در اندیشه‌هایم گم شده بودم. سال‌ها بود که به این در و آن در زده بودم تا کاری پیدا کنم ولی هیچکس من را نمی‌پذیرفت چون دست چپ من فلج بود. روی دیوار برگه‌ای چسبانده بودند ولی نوشته‌های آن خوانا نبود. هر از چند گاهی افرادی جلوی آن می‌ایستادند و آن را می‌خواندند و می‌رفتند. کنجکاو شدم و جلوتر رفتم و روی برگه‌ را خواندم.

آن برگه؛ فراخوانی برای کار در بُرج متروپل بود.


نیرویی از درون من را از رفتن به آن بُرج بازمی‌داشت ولی بیکاری و بی‌پولی امانم را بریده بود. به جایی رسیده بودم که آمادگی این را داشتم که برای پول دست به هر کاری بزنم. برگه را از دیوار کَندم و به سمت متروپل به راه افتادم. تا آنجا راه کمی نبود ولی چون پولی نداشتم نتوانستم سوار تاکسی یا اتوبوس بشوم. یکی دو ساعتی که گذشت، کم‌کم بُرج متروپل از لابلای ساختمان‌ها دیده می‌شد. گرسنه و تشنه بودم و آفتاب سوزان و گرمای هوا هم تاب و توانم را گرفته بود. به بُرج رسیدم و روبروی آن ایستادم. همان نیروی بازدارنده من را از ورود به متروپل بازمی‌داشت. پاهایم خشک شده بودند و تکان نمی‌خوردند. حس بدی وجودم را فراگرفته بود. حس ترس همراه با دل‌شوره. با خودم کلنجار می‌رفتم که ناگهان همه چیز تیره و تار شد. من در زیر آوار بودم و بُرج متروپل فرویخته بود. من در زیر آوار جان داده بودم، من در زیر آوار مُرده بودم. آن نیروی بازدارنده، خدا بود. خدایی که روبروی من ایستاده بود.




متروپل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید