بنام زمان گول خوردیم ...
چشممان به ثانیه ها و لحظه ها رفت ...
ساعت ها را شمردیم و هیچ ساعتی را درک نکردیم ...
باورمان شد بارور شدنمان در گرو این زمان است ...
زمانی که خودمان ساختیم ...
یکی شمسی اش را ساخت و دیگری قمری و آن یکی هجری ...
سطل آبی پر کردیم و سوراخی در آن نهان کردیم ...
آب قطره قطره ریخت و شمرد ...
و ما هیچکدام از این آب چیزی نخوردیم ...
فقط محو تماشای قطره قطره از بین رفتن اب زمان شدیم ...
اینگونه شد که گول خوردیم ...
ما را در یک دایره بی پایان پر از تیک تاک حبس کردند ...
بشکنید ساعت ها را ...
عقربه ها را به دار آویزید ...
تصور ما باطل گشت ...
اکنون دیروز است یا فردا ؟؟؟
فردایی که خواهد آمد امروز است یا دیروز ؟؟؟
و چرا روز و شب مقیاس این ساعت های بی سرنشین شد ؟؟؟
بنام زمان گولمان زدند و ما باورمان شد ...
بنام عقربه ی ساعت شروع کردیم و با تیک تاکی بینگ بنگ رخ داد...
من... میفهمم که نبض این ساعت های مرده هیچ روحی ندارد ...
روحیه ای هم به من نمیدهند این ساعت های غرق در دایره وار گشتن و گشتن ... .
حرف بسیار است و کلام هرچه کمتر بهتر ...
در پناه لذت از تیک تاک نه محو شدن در آن ...