در چند کشور جهان مردم تا این اندازه زیر بار تورم و فشار اقتصادی خم میشوند و زندگیشان هر روز در هجوم گرانی خاکسترنشین میشود؟ در کدام جامعه، جوان میان دو راهی تلخ قرار میگیرد: درسخواندنی که نهایتش با جور کردن پارتی، یک حقوق کارمندی بخور نمیر است و درسنخواندنی که به برچسب بیعرضگی و بیانگیزگی ختم میشود؟ در کدام کشور مردم با وجود چندین شغل و کار مضاعف، باز هم از پس هزینههای ابتدایی زندگی برنمیآیند؟
فاصلهی طبقاتی چنان عمیق شده که گویی دو ملت در یک خاک زندگی میکنند: گروهی در رفاه و گروهی در تنگدستی. در حالی که بسیاری از کشورها مشکلاتی مانند کمآبی یا بحرانهای اقتصادی، اجتماعی و امنیتی را با تکیه بر دانش و مدیریت حل میکنند، ما هنوز به جای برنامهریزی، مردم را به دعا حواله میدهیم. تکیه بر ایمان ارزشمند است، اما جایگزین مسئولیت و مدیریت نمیشود.
در این میان، یکی از نکات قابل تأمل آن است که امیدبستن به «ظهور» بهعنوان راهحل مشکلات کشور سالهاست تکرار میشود؛ در حالیکه تاریخ نشان میدهد این نوع نگاه بارها در قالبهای مشابه مطرح شده و هرگز نتیجه عملی نداده است. نمونهای روشن، دورهی صفویه است؛ دورهای که برخی علما، چنانکه رسول جعفریان در کتاب «نظریه اتصال دولت صفویه با دولت صاحبالزمان» توضیح میدهد، احتمال ظهور را بسیار نزدیک میپنداشتند و حتی حکومت صفوی را حلقهای متصل به دولت موعود تلقی میکردند. اما این تصورات هرگز به واقعیت نپیوست. تکرار همان الگوی تاریخی، امروز نیز نمیتواند جایگزین سیاستگذاری علمی و پاسخگو باشد.
یک ایرانی سالها کار میکند تا شاید بتواند خانهای فرسوده بخرد و دست آخر عمرش قد نمیدهد. در کشوری با یکی از بزرگترین ذخایر انرژی و منابع معدنی جهان، خانوادهها برای تأمین نیازهای ابتدایی چون تغذیه سالم، انرژی و ویتامینهای لازم، باید از بسیاری از احتیاجات چشمپوشی کنند. قیمتها چند برابر میشود و حقوقها تنها چند درصد بالا میرود. امید به آینده فرسوده شده و استرس مزمن از کودکی تا بزرگسالی همراه مردم است؛ استرسی که پیامدهای روانتنیاش در قالب افسردگی، بیماریهای قلبی، اختلالات گوارشی و حتی سرطان خود را نشان میدهد. همانگونه که گابور ماته در کتاب «وقتی بدن نه میگوید» شرح میدهد، جامعهای که زیر فشارهای ممتد روانی قرار بگیرد، دیر یا زود اثرش را بر بدن تکتک افراد میگذارد.
ناامنی اقتصادی و اجتماعی در کنار نبود چشماندازی روشن، جامعه را به سمت مصرف روزافزون الکل و مواد مخدر سوق میدهد؛ راهی موقت برای فرار از واقعیتهای دشوار. در چنین فضایی اعتماد عمومی فرو میریزد. قانونگذاران خود قانون را دور میزنند، شبکههای غیررسمی قدرت شکل میگیرند و برخوردها معمولاً تنها با ضعیفترین حلقهها انجام میشود.
این وضعیت تا جایی پیش میرود که حتی یک مسابقه فوتبال پایتخت به شهری دور منتقل میشود؛ گویی شادی جمعی و حضور مردم نه فرصت، بلکه تهدید تلقی میشود.
ایران کشوری است با ظرفیتهای عظیم انسانی و طبیعی، اما تا زمانی که شفافیت، مدیریت علمی، پاسخگویی و عدالت به اصول بنیادین حکمرانی تبدیل نشود، مشکلات پیچیدهتر خواهند شد. مردم خستهاند؛ نه از سختی زندگی، بلکه از اینکه نمیبینند آیندهای روشنتر در انتظارشان باشد.
پرسش این است:
تا چه زمانی میتوان جامعهای را با امیدهای دور، شعارهای تکراری و وعدههای اتکا داده شده به امور ماورایی دلخوش نگه داشت؟!
و:
تغییر واقعی از آنجا آغاز میشود که بپذیریم چشمانداز آینده را باید در زمین ساخت، نه صرفاً در انتظار آسمان.

یادداشت پیشین: