قبلاً هم گفتهام، باز نیز تاکید میکنم بنده شاعر نیستم و ساحت شعر، ساحتی قدسی و والاست که نباید به هر کلمهای آلوده شود. آنچه در این نوشته میخوانید نیز شعر نیست. اگر هم شعر باشد، جزو آن "شعر"هایی است که کنار "وِر" میآورند! این متن، تنها داستان یا ناداستانی است که نویسندهی آن سعی کرده است برای کاستن از زهرش و دلنشینتر شدنش، کمی موزونش کند. همین!
ناگه دخترکی پریچهر و کارداشیان اندام
گویی از آسمان نازل شد و پهن کرد دام
از روزی که آفریدند آن محلّه و کوچههایش را
ندیده بودم چنین آویزان لب و لوچههایش را
با خویش گفتم آهان! وقتِ تذکر زبانی است
زمان، زمان کنار گذاشتن خاری و زبانی است
پس رفتم به سوی آن دخترک آهسته آهسته
طوری که خدای نکرده باز نشود لبهای پسته!
رسیدم به یک قدمیاش، گفتم سلام خواهرم
پدرمان آدم و مادرمان حوّا بود، من تو را برادرم!
گفت ایش ایش! ای پشمالوی پُر روی سریش
یکهو از کجا آمدی و دلم را کردی چنین ریش؟
فکر کردی نمیفهمم که آمدهای مُخ بزنی
انگشت به کوزهی عسل منِ پریرخ بزنی!
هر کس به من گفت "خواهرم"، حاجی!
دو سه دقیقه بعدش شد جیجی باجی!
گفتم من هنوز حج نرفتهام، نیستم حاجی!
با شما هم نمیخواهم بشوم جیجی باجی!
فقط میخواستم بگویم خواهرم کمی حجابت را
اینقدر مُفت و ارزان نفروش گوهرهای نجابت را
گفت کوفت و درد بیدرمان، حجابت را، نجابت را
تو ای مرتیکهی لندهور کنترل کن کمی نگاهت را!
گفتم سازند نیازمند دل بینیاز را*
ترسم که شیوههای هوسآفرین تو
گفت برو گمشو مرتیکهی بدریخت ایکبیری
زنگ بزنم خاطرخواهام بیان یا خودت میری؟!
گفتم خواهرم روزی چشمِ خرسواری افتاد به پورشه
جان من چیزی نمانده بود که از هر دو چشم کورشه!
طفلکی نکرد با خودش بگوید: این خرِ من ارگانیک است
برعکس خودروهای لوکس برای جاهای ناهموار نیک است
اگر از اینجا برود تا عربستان و مکّه
بر روی آن نمیافتد حتی یکی دو لکّه
گفت بگو این داستان چرتی که الان گفتی
چه ربطی داشت تا چشماتو در نیاورم جُفتی
گفتم تمام تنم دارد میکند گِز گِز
از این حجم پستی و بلندی و پروتِز
شما خودت بگو چگونه از چند لپّه
میتوان ساخت چنین و چنان تپّه!
وقت انتخاب کالا برای نمایشگاه پلاستیک
باید جلوی اسم امثال شما را هم بزنند تیک
گفت... نه دیگر چیزی نگفت، افتاد دنبالم
همین که رسید به من، کند تمام پر و بالم!
با این که دو سه هفتهای از آن روز گذشته
باور کنید یا نکنید هنوز دارم پماد میمالم!
آخرین یادداشتها:
حُسن ختام: به نقل از کتاب «پندهای سورائو» نوشتهی «فرانتس کافکا»
دو گناه کبیرهی انسانی وجود دارد که بقیه همه از آنها سرچشمه میگیرند: بیصبری و سهلانگاری. بیصبری، آدمها را از بهشت بیرون راند؛ سهلانگاری نگذاشت به آن بازگردد. یا شاید فقط یک گناه کبیره وجود دارد: بیصبری. بیصبری سبب رانده شدن آدمها شد و بیصبری نگذاشت بازگردند.