این چهرهی نحیف و دوست داشتنی رو که دیگه همهتون می شناسید:
خود خودشه. مرحوم سهراب سپهری عزیز. همون کسی که در زمون حیاتش به ما گوشزد کرد که:
من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
البته منظور شاعر از جور دیگر دیدن حتماً این مورد خاص نبوده:
این بنده خدا رو می شناسید؟
این بنده خدا«الن آلدا» بازیگر و کارگردان آمریکاییه. به این چیزاش کاری ندارم. می خواستم بگم که ایشون یه حرفی زده که به نظرم بی ارتباط به همون حرف سهراب خودمون نیست و باید بهش فکر کنیم:
«فرضیات خود را به چالش بکشید. فرضیات شما، چارچوبی است که از درون آن دنیا را مشاهده می کنید. آن را دائماً بشکنید وگرنه نور به درون نخواهد آمد.» البته یه سری هم حرفش رو اینجوری ترجمه کردند که کمی تا قسمتی با حرف قبلی فرق داره و دیگه اثری از شکستن توش نیست. و من نمی دونم چرا این دو ترجمه این همه با هم فرق دارند؟! البته بنده به اصل حرف این بنده خدا کار دارم که در هر دو مورد تقریباً یکیه!:«مفروضات شما، پنجرههای شما رو به دنیا هستند. هر از گاهی آنها را تمیز کنید وگرنه نور داخل نمیآید.»دِ آخه لامصب شکستن کجا، تمیز کردن کجا؟
این کتاب رو خوندید؟
کتاب«من او»ی رضا امیرخانی. بنده متاسفانه هنوز این کتاب را مثل خیلی از کتابهای دیگر نخوندم. ولی بخشی از این کتاب رو از رادیو نمایش شنیدم. در جایی که علی فتاح پیش مصطفی که مردی درویشمسلکه می ره و با چشم های شسته شدهی مصطفی، مواجه می شه:
علی فتاح از سرمای اتاق، لرزش می گیره و بعدش متوجه می شه که بخاری خاموشه. مصطفی اون رو کنار پنجره می بره و پرندهای که روی لوله بخاری لونه کرده رو بهش نشون می ده. علی فتاح می گه:«اون مقصره که بالای دودکش شما لونه درست کرده»ولی مصطفی می گه:«ما مقصریم که زیر لونهی اون دودکش درست کردیم!»(نقل به مضمون)
به این تصویر نگاه کنید:
سالوادور دالی هم می تونست مثل خیلی ها یک سگ رو حیوون خونگی خودش کنه ولی چون چشماش رو شسته بود و جور دیگهای می دید، رفته بود سراغ یه مورچه خوار! این خانم هم می تونست یه گربه رو حیوون خونگی خودش کنه ولی چون چشماش رو شسته بود و جور دیگهای می دید، رفته بود سراغ یه مار:
درستی یا غلطی کار این دو سوژه مورد بحثم نیست. می خوام بگم که این دو کاری که دیگران از سر عادت انجام می دن رو انجام ندادند. نگاهشون با بقیه فرق داشته و سنّت شکنی کردند. اینه که خیلی اهمیت داره.
این مرد غمگینِ دست در زیر چانه را می شناسید؟
ایشون فیلسوف اهل اِفِسوس و متاسفانه همیشه در حال افسوس(!)، جناب هراکلیتوس هستند. این آدم از مردم شهرش بیزار شد و زد به کوه و بیابون و به علف خواری رو آورد. اینقدر علف خورد که به بیماریِ استسقا دچار شد و بعدشم مُرد. بنده به این چیزا کاری ندارم. ولی شما چند نفر رو می شناسید که دست به این کار زده باشند؟ خیلی هامون از مردم شهری که باهاشون زندگی می کنیم، بیزاریم ولی چند نفرمون حاضریم قید همین مردم رو بزنیم به کوه بیابون و علف بخوریم تا بمیریم؟ تقریباً هیچ کدممون! می دونید چرا؟ چون خود ما هم جزء همین مردمی شدیم که ازشون بیزاریم، وگرنه باید ترکشون می کردیم! همین آدم یه حرف خیلی خوبی زد که قبل از خودش کسی نزده بود:«ما دو بار نمی توانیم توی یه رودخانه شنا کنیم!»، حتماً پیش خودتون می گید:«حاجی ما که کردیم، شد!» یا «بیا بریم من چهل بار توی یه رودخونه شنا کنم تا ببینی که می شه!»، زهی خیال باطل. اشتباه می کنید. شما اینقدر دچار روزمرگی و تکرار شده این که دیگه خبر ندارید که هر لحظه در حال تغییر هستید. عزیز دلم شما نمی تونی دوبار توی یه رودخونه شنا کنی. چون نه شما اون انسان قبلی هستی و نه اون رودخانه، رودخانهی قبلیه! چرا از این آدم نام بردم؟ به خاطر این که با طرز نگاه متفاوتش حال می کنم. به این دلیل که چشماش رو شسته بود و جور دیگه می دید و مثل بقیه فکر و عمل نمی کرد.
توی این کتاب که به نظرم برای نوجوونای علاقهمند به فلسفه کتاب خوبیه، آقای میشل پیگمال چند تا داستان از کشورهای مختلف جهان آورده و آخر هر کدوم در بخشی تحت عنوان«در کارگاه فیلسوف»، یه چند تا سوال فلسفی مطرح کرده که می تونه به خواننده تمرین فکر کردن رو یاد بده:
یه داستان از این کتاب که بنده به روش خودم کوتاهش کردم رو براتون میارم. این داستان به ما گوشزد می کنه که ما منتظریم ببینیم بقیه چی می گن، بعد نپرسیده و نسنجیده، همراهشون بشیم. کمتر خودمون در مورد یک مسئلهای، تحقیق و تفحص می کنیم و به نتیجه درست و درمون می رسیم.
یه روز خرگوش صبح زود و زمونی که هنوز خواب توی چشماش بود از لونهش پرید بیرون. نگاهش به سرخی خورشید افتاد و تو کف سرخی خورشید بود که یه سیب خورد توی کلّهش. پیش خودش گفت:«ای داد بیداد، حتماً دنیا به آخر رسیده!» بعد شروع کرد به داد و فریاد و فرار کردن که:«خاک بر سرمون شد، دنیا به آخر رسیده!» حیوونای دیگه هم وقتی شتوته کردن خرگوش رو دیدند، فریاد زدند«دنیا به آخر رسیده» و پا به فرار گذاشتند. تموم جونورا داشتند از جنگل بیرون می رفتند که شیر دیدشون و ازشون پُرسید:«گوساله ها! چه مرگتون شده؟!»، اونام به شیر گفتند:«دنیا به آخر رسیده سلطان، جونتو بردار و در رو!»، شیر داد زد که:«دو دقیقه دندون به جگر بگیرید، ببینم چی شده؟» و بعدش شروع به تحقیق و بررسی کرد تا این که فهمید همهی این اتفاقها زیر سر خرگوشه که سر صبحی خواب آلود بوده و توهم زده. بعدش به حیوونای جنگل گفت:«حالا خرگوش یه زری زد، شما باید سریع باور کنید و همراهش بشید. بی شعورا مگه خودتون شعور ندارید!»
این مرد خوش تیپ و خندون رو می شناسید:
این بنده خدا رو که الان مرحوم مغفور جنّت مکان خلدآشیان شده رو بنده هم تا همین دو ماه پیش نمی شناختم. اسمش آلبرت اِلیسه. یه روانشناس معروف بود. یه روز متوجه شد که ما برای این که کمتر اعصاب خوردمون رو بریزیم به هم و برای این که روح و روانمون سالم تر باشه، چاره ای نداریم به جز این که چشمهامون رو بشوریم و جور دیگه ای ببنیم!
اِلیس گفت: وقتی یه حادثهای برامون اتفاق می افته، ما بر اساس تمایلات درونی و ذاتیمون ممکنه دو برداشت متفاوت و متضاد از اون حادثه و رویداد داشته باشیم:
افکار، عقاید و باورهای منطقی و عقلانی. (باورهای به وجود آمده بعد از شستن چشم ها!)
افکار، عقاید و برداشت های غیرمنطقی و غیرعقلانی. (باورهای به وجود آمده قبل از شستن چشم ها!)
وقتی ما تابع افکار و عقاید عقلانی و منطقی باشیم، به عواقب و نتایج منطقی می رسیم و شخصیت سالمی داریم؛ اما وقتی تحت تأثیر و دستخوش افکار و عقاید غیرمنطقی قرار بگیریم، با عواقب و نتایج غیرمنطقی و غیرعقلانی مواجه می شیم و شخصیت مضطرب، ناراحت و ناسالمی داریم.
این سکّه که خیلی وقته از سکّه افتاده رو می شناسید:
به این سکّه که من به عشق و تأیید افراد مهم نیاز دارم. بدون اونا نمی تونم به جایی برسم.تا باور غیر منطقی رو آورد و در کنارش باور منطقیش رو بهمون گوشزد کرد. دمش گرم. دمش که دیگه گرم نمی شه، پس روحش شاد!
یک:
باور غیر منطقی: من به عشق و تأیید افراد مهم نیازمند دارم. بدون اونا نمی تونم به جایی برسم.
باور منطقی: عشق و تأیید چیزای خیلی خوبیان ولی واجب که نیستند، من بدون اونام می تونم زندگی كنم.
دو:
باور غیر منطقی: برای ارزشمند بودن به عنوان یک انسان، باید بدون هیچ اشتباهی، در هر کاری موفق بشم.
باور منطقی: من همیشه در حد وسعم تلاش می كنم که موفق بشم. ولی اگر هم شکست خوردم، خوردم. بهتره خودم رو جدا از عملكردم، به عنوان یه انسان بپذیرم.
سه:
باور غیر منطقی: افراد باید همیشه كار رو صحیح انجام بدن، ولی زمانی كه كاری رو اشتباه انجام می دن، باید سرزنش و تنبیه بشن.
باور منطقی: اینکه گاهی افراد كارهای نادرست انجام می دن، ناخوشاینده ولی انسان که كامل نیست. با ناراحت كردن خودم قرار نیست توی این قضیه، تغییری ایجاد کنم.
چهار:
باور غیر منطقی: وقایع باید چیزی باشن که من می خوام، در غیر این صورت زندگی غیرقابل تحمل می شه.
باور منطقی: هیچ قانونی وجود نداره كه بگه هر چیزی باید همونجوری اتفاق بیفته که من میخوام. این شاید ناامید كننده باشه، ولی برای جلوگیری از فاجعه هم که شده باید بتونم این رو درک كنم.
پنجم:
باور غیر منطقی: ناراحتی من به واسطه اتفاقات خارج از كنترلم به وجود اومدن، پس كار زیادی نمی تونم براشون انجام بدم.
باور منطقی: عوامل خارجی بسیاری در كنترلم نیستن، اما اینا افكار منند (نه عوامل خارجی) كه باعث احساساتم می شن. پس حداقل می تونم یاد بگیرم كه افكار خودم رو كنترل كنم.
شش:
باور غیر منطقی: من باید در مورد چیزهای خطرناک و ناخوشایند نگران باشم، وگرنه اونا ممكنه اتفاق بیفتن.
باور منطقی: نگرانی در مورد وقایعی كه می تونن ناخوشایند باشن، از رخداد اونا جلوگیری نمی کنه؛ این كار فقط در حال حاضر، منو نگران و افسرده می کنه.
هفت:
باور غیر منطقی: اگر از مشكلات، ناملایمات و مسئولیت، فرار کنم. زندگیم شادتر می شه.
باور منطقی: فرار از مشكلات، آسون تره. ولی باعث رفع کامل و درست و درمون نگرانی نمی شه.
هشت:
باور غیر منطقی: هر كسی باید به یه فردی قوی تر از خودش تكیه كنه.
باور منطقی: تكیه به دیگران ممكنه باعث وابستگی بشه. عیبی نداره كه دنبال كمک دیگران باشیم، ولی باید ایمان داشتن به خودمون و قضاوتمون رو هم یاد گرفته باشیم.
نه:
باور غیر منطقی: من هر چی می کشم از اتفاقات گذشته می کشم. اونا همچنان در احساسات و رفتارهای من دخیلند.
باور منطقی: گذشته نمی تونه در زمان حالم تأثیر بگذاره. باورهای اخیرم، عكس العملهام رو ایجاد می كنه. ممكنه این باورها رو در گذشته آموخته باشم، ولی می تونم در حال حاضر اونا رو تحلیل و تفسیر کنم.
ده:
باور غیر منطقی: من باید با ناراحتی دیگران، ناراحت بشم.
باور منطقی: من نمی تونم احساس بد و ناراحتی دیگران رو با ناراحت شدن خودم تغییر بدم.
یازده:
باور غیر منطقی: من نباید احساس ناآسودگی و درد داشته باشم، نمی تونم اینا رو درک كنم و باید از اونا اجتناب كنم؛ اونم به هر قیمتی.
باور منطقی: چرا من نباید احساس ناآسودگی و درد كنم؟ من اینا رو دوست ندارم، ولی دركشون میكنم. اگه همیشه از ناملایمات بترسم، زندگیم خیلی محدود می شه.
دوازده:
باور غیر منطقی: هر مشكلی باید راه حل ایدهآلی داشته باشه و وقتی فردی نتونه اون راه حل را پیدا کنه، زندگی غیرقابل تحمل می شه.
باور منطقی: مشكلات معمولاً راه حل های متفاوتی دارند؛ بهتره كه منتظر راه حل ایدهآل نباشم و به بهترین راه حل موجود، بسنده كنم. من می تونم با كمترین ایده آل هم زندگی كنم.
این اِلیس یه کتابی داره به نام«نمی گذارم کسی اعصابم را به هم بریزد» که با دوستش نوشته. کتاب رو تا نصفه هاش خوندم. یه کتاب پر از مثال های واقعی از خودش و رفیقش. فکر کنم بشه با عمل کردن به نسخه هاش و با تمرین، کم کم به جایی برسم که الکی برای هر چیزی اعصابم رو به هم نریزم! تا خدای عزیز چی بخواد!
این بنده خدا رو شاید بشناسید، شایدم نشناسید. مهم نیست، چون همین الان سر از کارش در میارید:
ایشون یه روانشناسه به نام مارتین ای.پی. "مارتی" سلیگمن. مارتی یه نظریه داد که خیلی به درد ما می خوره. اسم نظریه ی مارتی، «درماندگی آموخته شده» است. توی این نظریه ش چی گفت؟ گفتش که برخی از افراد بر اساس تجریبات گذشته و سرکوفتها و ناکامیهایی که پی در پی نصیبشون شده به این نتیجه می رسند که دست از تلاش کردن بردارند. چون فکر می کنند که دیگه هر چی تلاش کنند هم به جایی نمی رسه و پیشرفتی نمی کنند. شروع درماندگی آموخته شده رو معمولاً از کودکی می دونند. زمانیکه کودک از والدینش برای چالشهای پیش روش کمک میخواد و با بیتوجهی اونا مواجه می شه. در صورت تکرار این رفتار، باور ناتوانی در اونا تا سنین نوجوانی و جوانی همراهشون می شه. کودکانی که در سنین کم تجربه تجاوز جنسی را داشتند، حتی در سنین بالاتر هم احساس بیارزش بودن و ناتوانی میکنند. یه چند تا مثالم براتون میام تا دوزاری تون، بیشتر بیفته!
مارتین سیلگمن وقتی هنوز دانشجوری فوق لیسانس بود یه آزمایش رو طراحی کرد تا واکنش سگها به شوک الکتریکی رو بررسی کنه. سگها رو کرد توی یه قفس مخصوص و بعدش از کف قفس بهشون شوک داد. سگهایی که در معرض شوک الکتریکی بودند نمیتوانستند از اون فرار کنند، پس از چند بار تلاش یاد گرفتن که هیچ پاسخی باعث قطع شدن شوک نمیشه. سپس در موقعیت دیگری قرار داده شدند که انداختن یه مانع باعث قطع شدن شوک میشد، اونا منفعلانه روی زمین دراز کشیدند و خودشون رو تسلیم شوک الکتریکی کردند. در واقع چون متوجه شده بودند کنترلی بر روی موقعیت ندارند، انگیزه پاسخ دادن رو از دست دادند. با انجام آزمایشهای دیگه، مارتین متوجه شد که این وضعیت در مورد جامعه انسانی نیز صدق میکنه. خوشبختانه این بابا در تحقیقات بعدیش متوجه شد انسان همانطور که میتونه در اثر تجربه، درماندگی رو بیاموزه، میتونه خوشبینی رو هم بیاموزه.
این فیل رو می بینید:
توی هند، بچه فیلا رو از بچگی با یه طناب به یه میله یا درخت می بندند که نتونه فرار کنه، با بزرگ شدن تدریجی و تبدیل شدن بچه فیل به یک فیل کامل باز هم همون طناب نازک کودکی رو به پای فیل می بندند که راحت با یه تکون محکم فیل باز می شه ولی فیل که از بچگیش به این وضع شرطی شده و عادت کرده و پذیرفته که نمی تونه طناب رو باز کنه و به اسارت دائم العمر، گردن می ده و حتی یه تلاش کوچیک هم نمی کنه در حالیکه با یه ذره تلاش، اون طناب نازک، مثل آب خوردن پاره می شه. مگه آب خوردنم پاره می شه؟!
این آکواریوم خوشگل(خوششیشه!) رو ببینید:
یه اکواریوم رو با یه شیشه از وسط به دو بخش تقسیمش کردن، یه طرفش رو یه ماهی گوشتخوار و یه طرف دیگهشو یه ماهی گوگولی مگولی انداختند، ماهی گوشتخوار با دیدن اون گوگولی، هر چی تلاش کرد تا اون رو بخوره نتونست. چون با سر می خورد به اون شیشهی وسط آکواریوم. وقتی دید فایده نداره، یه «گور پدرش» گفت و بی خیال شد. بعد از یه مدت، اون دیوار حائل رو برداشتند ولی باز هم ماهی گوشتخوار به طرف دیگه نرفت، چون هنوز تصور می کرد راهی وجود نداره. در حالی که ماهی گوگولی داشت اون طرف قر و قمیش می اومد!
اگر به آزمایشهای روانشناسی علاقه دارید، می تونید توی این کتاب یه عالمه شو پیدا کنید:
بالاخره مارتین سیلگمن بعد از یه عمر تلاش آخرش به این نتیجه رسید که ما می تونیم مغزامون رو بشوریم و یه جور دیگه فکر کنیم! خداییش این همون حرف سهراب خودمون که می گفت«چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید»نیست؟!
این آبدوغ خیاره ولی ما به دوغش کار نداریم و می خوایم یه راست بریم سراغ خیارش:
حالا اگه راست می گید بگید به نظر شما کجای این خیار، تهشه؟!
فکر نکنید این قضیهی ته خیار رو، همین جوری و الکی الکی مطرح کردم. اگر به این فیلم کوتاه که با اقتباس از داستان کوتاه«ته خیار» نوشتهی هوشنگ مرادی کرمانی ساخته شده، نگاه کنید. علتش رو متوجه می شید:
این عکس رو هم ببینید تا حرف آخرم رو بزنم و دست از سرتون بردارم!
متاسفانه چیزهایی که امروز بلدیم رو از کسانی یاد گرفتیم که خودشون خیلی چیزا رو بلد نبودند. خُب اونا در زمون خودشون لازم هم نداشتن که خیلی چیزا رو بلد باشن. ولی زمون ما که رسید، دستامون موند تو پوست گردو. چون با چیزهایی که از اونا یاد گرفته بودیم، خیلی نمی تونستیم کاری از پیش ببریم. برای همین باید بریم یه عالمه چیز جدید یاد بگیریم و به همدیگه یاد بدیم. یکی از چیزهایی که این روزها می تونه حالمون رو خوب کنه، همین یادگیری چیزهای به درد بخوره. بنده هم در حال دست و پا زدن برای یادگیری چیزهای جدیدم. چیزایی که اینجا می نویسم، چیزایی نیستند که یاد گرفتم و به کار بستم. چیزایی که اینجا می نویسم، همون دست و پا زدنهام هستند برای یادگیری. همین.
دو مطلب قبلیم:
دوستان پُست زیر رو مطالعه کنید و ببینید می تونید جواب چراش رو پیدا کنید؟!
حُسن ختام: زرد ملیجه اثر استاد ابوالحسن صبا رو بشنوید تا بعد از ظهر جمعهای حالتون خوب بشه.