برای همهمان اتفاق افتاده که با تمام علاقهای که به نویسندگی داریم اما وقتی پشت کاغذ و قلم مینشینیم ذهنمان ته کشیده و چیزی برای نوشتن نداریم.
با خودمان کلنجار میرویم که چند خطی بنویسیم ولی فایدهای ندارد، آخرش هم یک نوشته تصنعی خشک و بیروح از کار در میآوریم.
من همیشه از بچگی وقت انشا نوشتن و نقاشی کشیدن مشکل بزرگی داشتم. یک چیزی در سرم مانع خلق کردنم میشد و آن ترس از قضاوت شدن بود.
میترسیدم الان چیزی بکشم یا بنویسم که خوب از کار در نیاید. بعد هم توسط هم کلاسیهایم مسخره شوم.
همیشه در نقاشیهایم یک قالب پیش فرض داشتم، یک کلبه و درخت و دو تا پنجره، چند تا کوه و یک آفتاب، نقاشیهایی که همهشان شبیه هم بودند.
هیچ کس هم در این سیستم آموزشی نمیگفت رها باش، مال خودت باش، ذهنت را آزاد کن و هر چی دوست داری نقاشی کن، یک معلم عصبی همیشه آن جا نشسته بود و وظیفه کور کردن استعدادهایمان را بر عهده داشت.
بگذریم، داغ دلم تازه شد. به هر جهت مهمترین مشکلی که در ابتدای نویسندگی گریبانگیر آدمهاست همین ترس از قضاوت شدن است.
مشکل این است که میخواهیم با نیمکره چپ مغزمان بنویسیم، در حالی که باید اولش دکمه بخش تعقلش را بزنیم و بعد هر طور عشقمان میکشد بنویسیم.
همیشه به بچههایی که تازه کار نویسندگی را شروع میکنند میگویم که نوشتههایتان را فعلا به کسی نشان ندهید. چون یک نفر که شما را دست کم بگیرد حسابی سرخورده میشوید.
برای همین، اول نویسندگی برای فهم این که کلمات را چطور باید مخلوط کنیم که طعم بهتری بدهد فقط باید زیاد بنویسیم.
از هر چیزی، از همین اتفاقات پیش پا افتاده و احساسات گذرا شروع کنید. مثلا صبح از خواب بلند میشوید، خوابتان میآید، به زور خودتان را به مدرسه میرسانید، صبح حوصله ندارید با کسی حرف بزنید، معلم امتحان میگیرد در حالی که اصلا نمیدانستید امتحانی هم هست.
خلاصه همین مطالبی که اسمش را روزانه نویسی میگذاریم را بنویسید و به کسی هم نشان ندهید تا قلمتان روان شود.
من اگر روز اول قبول میکردم که فقط در حد یک بچه سوم ابتدایی باید انشا بنویسم و به خودم سخت نگیرم پیشرفت تصاعدی را تجربه میکردم.
اگر هم متنتان را به کسی نشان دادید و مسخرهتان کرد، بهش تذکر بدهید که فعلا حد شما همین است اما به زودی دهان همهشان را کاه گل خواهید گرفت :)
فراموش نکنید نمیشود کوهنوردی را از قله شروع کرد، بالاخره هر کسی باید از یک جایی حرکت کند.