روزایتکراری،پیشرفتنکردن،نداشتنتمرکز،آزادنبودن.
همه ی اینا باعث میشه به دوستام که مثل من..اینطوری نیستن حسودیم بشه.
میدونم که نباید حسودی کنم ولی دست خودم نیست
منم میخوام مثل اونا باشم
دست از این بدردنخور بودن بردارم
اما نمیشه ، نمیزارن.
هرروز:
صبح ساعت شش وقتی هنوز خورشید کامل درنیومده و آسمون سرمه ایه زنگ ساعت استرس آور به صدا درمیاد.
از خواب شیرینش ، از خوابی که توش خوشحال بود بیدار میشه. با چشمای نیمه باز ، دستشو سمت میزی که سمت راست سرش قرار داشت میبره و سعی میکنه گوشیشو پیدا کنه تا زنگ رو خاموش کنه. قفل گوشی رو باز میکنه و زنگ هایی که قرار بود پنج دقیقه یک بار زده بشه تا خواب نمونه رو خاموش میکنه. روفرشی های نرم آبیشو میپوشه و لنگ لنگان به سمت آشپزخونه میره چراغو روشن میکنه و کتری رو میزاره روی گاز تا بجوشه. دست و صورتشو میشوره و برمیگرده آشپزخونه تا برا خودش نسکافه درست کنه. بعد درست کردنش میره سمت یخچال تا تصمیم بگیره امروز برا صبحانه چی بخوره...
پنیر ، خیار ، گوجه فرنگی ، عسل ، کره بادام زمینی ، نوتلا و نون رو درمیاره و توی بشقاب های آبی رنگ میزاره.
نسکافه شو برمیداره و میره کنار پنجره آشپزخونه به کوچه ی خلوت و ساکت نگاه میکنه ، باد خنک پاییز به صورتش میزنه و این باعث میشه خوابش بپره. تو دلش آرزو میکنه بارون بباره...
سرشو میچرخونه به سمت راست و ساعتو میبینه ۶:۲۰
دیرش شده بود.. باید عجله میکرد .
میره رو صندلی میز غذاخوری میشینه و شروع میکنه به خوردن صبحانه اش و همزمان پیام های گوشیشو چک میکنه.
ساعت ۶:۴۰ صبحانه تموم میشه و آشپزخونه رو جمع و جور میکنه.
۶:۵۰میره از تو اتاق لباسای مدرسه و جوراباشو برمیداره و حاضر میشه.
۷:۱۰تغذیه هاشو برمیداره و کلید خونه رو آروم باز میکنه تا کسی بیدار نشه از خونه درمیاد. آل استار های قرمزشو میپوشه و تو آینه برای اخرین بار خودشو نگاه میکنه و میره بیرون . کوچه رو به رو در خونه دوستشو میزنه و منتظر میمونه بیاد پایین تا باهم برن مدرسه.
میرسن مدرسه و مثل همیشه برنامه حوصله سر بر صبحگاهی.. تموم میشه و میرن کلاس کتابشو درمیاره تا مشغول خوندنش بشه قبل اینکه معلم بیاد ولی..سرو صدای بچه ها دیوونش میکنه.
یهو صدا ها قطع میشه . سرشو میاره بالا و میبینه معلم اومده کلاس..
بعد حضور غیاب معلم اسم هارو صدا میزنه که بیان جلو تخته تا ارزشیابی کنه.
اولین اسم... اسم اونو میگه!
وقتی اسمشو شنید انگار رو هواس و دیگه همه ی صداها قطع شدن و هیچی نمیشنوه..
با اینکه دیروز چند ساعت مشغول خوندن درس بود.
ولی بازم استرس میگیره ، پیش اونهمه آدم.. اگه یادش بره چی؟ اگه نتونه جواب بده چی؟
معلم چی میگه؟ فک میکنه اون شاگرد تنبله و پیش بچه ها خرابش میکنه..
دستاش میلرزه و بزور کتابشو برمیداره و میره جلو.. جلوی چهل نفر ادم که همشون دارن اونو نگاه میکنن.. چشمشو ازشون میگیره سرشو پایین میندازه و سعی میکنه چیزایی که دیروز خونده رو یادش بیاره اما.. مغرش کامل پاک شده.
معلم دوباره اسمشو صدا میکنه سرشو زود بلند میکنه و نگاش میکنه . سوالو میپرسه ... جوابو میدونه ! ولی از اضطراب همه ی کلمات یادش رفته و نمیتونه جمله بندی کنه و به زبون بیارتشون.
چند ثانیه میگذره..
معلم : فلانی (شهرتش) درسو نخوندی؟
اون: خانم .... خانم من... من واقعا خوندم.. دیروز درست ۵ ساعت داشتم درس میخوندم ولی... نمیدونم وقتی میام جلو تخته همه چی یادم میره استرس میگیرم ببخشید من تنبل نیستم من بلدم فقط نمیتونم جمله بندی کنم خانم لطفا یک دقیقه زمان بدید.
معلم : باشه ولی چیزی نیست که استرس بگیری .. ما اینجا کتکت نمیزنیم و قرار نیست بکشیمت پس وقتی نخوندی دروغ نگو و بهانه الکی نیار.
شنیدن این جمله باعث میشه مغزش بیشتر قاطی شه ، دلش میخواد تاجایی که میتونه جیغ بزنه و بگه - منننننن خوننننددمممممم و درساموووو هرروز میخوووونممممممم فقطططط توووو باعث میشی ازت بترسمممم و همه چیییی یادم بره !!!!
مننن میترسم پیش ادما حرف بزنم حالا چه برسه جلوی چهل نفر ادم درس جواب بدم
چرااا نمیفهمیییییییی
من تنبلللل نیییستممممممممممممم
ولی هیچکدوم اینارو نمیگه و چشاش پر میشه..
به بچه ها نگاه میکنه.. همشون دستشونو بلند کردن و میگن :
- خانوم من بگم ؟؟؟
- من بگم؟
- خانوم اینکه خیلی راحته میشه من بگم؟؟؟
- خانوم مننن
- خانوم لطفا منو صدا کنید
چقدر راحتن....
چطور میتونن اینقدر راحت باشن؟!
چرا اون نمیتونه؟
چرا همه چی وقتی میاد مدرسه یادش میره؟
چرا دیگه اون ادم قبلی نیست که خرخون کلاس بود؟
چرا نمیتونه مثل بقیه بچه ها باشه؟
معلم : فلانی باشه بشین فهمیدیم خیلی خوندی !!
چشماش همه جارو تار میبینه و دستاش یخه یخ شده و میلرزه ، سرش گیج میره کم مونده بیفته.. بزور میره ردیف اخر و روی صندلیش میشینه.
به سقف نگاه میکنه تا اشکاش نریزن و هیچکی نفهمه که داره گریه میکنه .. چون اونوقت ضعیف تر بنظر میومد.
سرشو میزاره روی میزش و چشماشو میبنده از خودش بیشتر متنفر میشه و تو مغزش فقط این حرفا میگذره :
گیجی !!! گیجیییی تو یه گیجیییی
یه گیج بی مغز و کله پوک!!!!
بازم نتونستی!
دیدی؟؟؟؟؟ بازم نتونستی!!!
چیشد پس؟؟؟ هاا؟؟؟
چیشد؟؟؟ دیروز میگفتی من خیلی خوندم اینبار دیگه میتونم اینبار دیگه استرس نمیگیرم ! چیشد؟؟؟؟؟
دیدی بازم نتونستی؟
خب من از اولشم میدونستم نمیتونی ، میدونستم
تو حتی یک درصدم هوش نداری!
تنبل بی مغز!
زنگ میخوره..
همه ی بچه ها با خنده و شوخی با دوستاشون میرن بیرون.
ولی اون... حتی حال نداره از جاش پاشه.
شخصیتش خورد شده.. نمیدونه چطوری به روی بچه ها نگاه کنه
ولی مجبوره پاشه و از کلاس بره بیرون چون اینبارم ناظم میاد و داد و بیداد راه میندازه.
میره حیاط و یه گوشه وایمیسته و بچه هارو نگاه میکنه که با دوستاشون خوشمیگذرونن
باز گریه اش میگیره.. چون نمیتونه مثل اونا باشه ، نمیتونه خوشحال باشه نمیتونه درسارو خوب جواب بده نمیتونه معدل ۲۰ بگیره...
زنگ تموم میشه و میره کلاس
چند نفر یه گوشه دارن از کلاسایی که میرن صحبت میکنن .. یکی کلاس گیتار میره ، یکی کلاس زبان ، یکی کلاس طراحی ، یکی کلاس تکواندو و...
باز حس حسودی.. چون به اون اجازه نمیدن بره کلاسایی که بهشون علاقه داره..
اونیکی گوشه کلاس.. دارن از اتفاقای دیروز که رفته بودن بیرون میگن.. اینکه چقدر بهشون خوشگذشت ..
باز حسودی...
چون بازم به اون اجازه نمیدن با دوستاش بره بیرون.
میره سرجاش میشینه
معلم میاد و همینطور ادامه پیدا میکنه
تا اینکه مدرسه تموم میشه و آزاد میشه..
حداقل ۵ دقیقه تو راه خونه آزاده .. و هیچ فشار روانی ای روش نیست.
میرسه خونه و لباساشو عوض میکنه و میره نهار بخوره.
باز شروع میکنن به غر زدن..
با اعضای خانواده هم بحثش میشه و باز... منت زدن شروع میشه...
فقط میخواد فرار کنه
بیش از اندازه احساس تنهایی میکنه
کسی نیست درکش کنه .. کسی نیست که بتونه حرفاشو با اون درمیان بزاره کسی نیست که پیشش راحت باشه بدون فکر کردن به اینکه قراره بهش منت زده بشه...
نهار رو نصفه ول میکنه و میره رو تختش دراز میکشه
به حرفایی که پشت سرش زده میشه گوش میکنه میره زیر لحاف و اروم و بیصدا شروع به گریه کردن میکنه...
صدای زنگ گوشی.. وای خدای من..
ساعت شده ۱۷:۳۰
گوشیو برمیداره.. دوستشه . داره ازش میپرسه که برای امتحان فردا درس خونده یا نه؟
به دوستش میگه:
+ ا..اره فقط چند درسش مونده..
- من همشو تموم کردم الانم میرم زبانمو بخونم و برم کلاس نقاشی بعدشم پیانو تمرین کنم
+ خوبه، فعلا خدافظ
زود گوشیو قطع میکنه
باز..... بازم حسودی میکنه..
میخواد بره بیرون از اتاق تا صورتشو بشوره ولی اصلا دلش نمیخواد روی هیچکیو ببینه
همونطوری میشینه رو تختش و به فکر فرو میره..
اگه جای دوستاش بود چطور میشد؟
اونوقت..همه چی خیلی بهتر بود مگه نه؟
کتابو میاره میزاره جلوش..
ولی اصلا نمیتونه بخونه
یه جمله رو هزار بار میخونه ولی انقدر مغزش مشغوله نمیفهمه چی نوشته
کتابو میزاره کنار و دوباره دراز میکشه.
باز صدای بحث و دعوا......
در اتاق باز میشه
- تو هنوز خوابی؟؟
خیر سرم فردا امتحان داری!
چیزی خوندی حداقل؟
از بچه مردم یادبگیر... ۲۴ ساعت درحال درس خوندن هستن.. توام فقط بلدی بخوابی.. تنبل!
میگه و از اتاق میره بیرون..
و اون باز شروع میکنه به گریه کردن
میره زیر لحاف و خودشو بغل میکنه..
همونطوری خوابش میبره...
و باز صبح میشه ... صدای زنگ .... و همون اتفاق های تکراری...
و در اخر سال تحصیلی.. دست به خودکشی زد... ولی نمرد.
متاسفانه نمرد!
و دوباره حرفای مسخره ی اطرافیانشو شنید..
که این کارا چیه میکنی
مارو خسته کردی
تو مغز نداری
تو فقط میخوای جلب توجه کنی
و....
اون دیگه واقعا... خیلی خسته بود )