ویرگول
ورودثبت نام
Mani
Mani
خواندن ۴ دقیقه·۴ روز پیش

مغز


تقصیر من بود؟
تقصیر من بود که ناخواسته بدنیا اومدم؟
تقصیر من بود که جدا شدن؟
تقصیر من بود که الان همه ی زحمتم افتاده گردن بابا؟
نه بخدا همینطور که مامان بابام اولین بارشون بود و گند زدن به زندگیم ، منم اولین باره زندگی میکنم..
و از اول عمرم از ۴ سالگیم من درکشون میکردم
حتی وقتی منو با بی رحمی برای همیشه ول کرد..
منم دیگه تحملشو ندارم بعضی وقتا بدترم میشه
به جایی رسیدم اصلا نمیتونم خودمو کنترل کنم
یهو یه فکر یا یه کلمه مزخرف درمورد گذشته باعث میشه محکم با مشت بکوبم به سرم تا فقط خفه شه و واقعا هم .. چند دقیقه جز صدای سوت هیچی نمیشنوم
من همیشه نفهم و بیخیال بنظر میام ولی کی میدونه تو این مغز ۱۲۰۰ گرمی چیا میگذره؟


هرچیزی که میخوام با عذاب وجدانه
چرا ؟ چون تقصیر من بود
اگه من بدنیا نمیومدم زندگی بابا خراب نمیشد الان راحت و تنها مهاجرت کرده بود یه کشور دیگه
من درواقع حق زندگی کردنم ندارم
وقتی با یه نفر یه صحبت ساده میکنم انقدر اضطراب میگیرم و میترسم که فقط میخوام همونجا دفن شم و هیچوقت کسی ازم نمیپرسه چرا.. همش میگن تو چرا اینجوری ای !! چرا اینطوری میکنی ! ماسکتو باز کن! مردم‌فکر میکنن بخاطر جلب توجه اینطوری میکنیا .. چرا انقدر کندی ! حرف بزن اخه ! فکرت کجاست؟ اره دیگه تو بیخیالی کلا عین خیالت نیست هیچی.
بابا من دیگه خستم
مغزم سنگینی میکنه این تو
رو هیچی تمرکز ندارم حتی نمیتونم‌ درست راه برم میفهمین؟
نمیتونم سرپا وایسم
صبح تا شب ، شب تا صبح رو تخت مثل یه جسد دراز کشیدم یا رویاپردازی میکنم درمورد چیزایی که هیچوقت ممکن نیست اتفاق بیفتن ، یا سریال میبینم تا شاید از این زندگی واقعی فرار کنم
اما تا کی فرار کنم؟
شنبه تولدمه.. کاش جرئتشو داشته باشم تاریخی که پامو گذاشتم رو این کره ، برای همیشه برم
اگه من برم چی تغییر میکنه؟
اصلا دوستام منو یادشون میاد؟
شاید فقط یک روز.. یک روزم نه.. نیم ساعت اولی که خبرشو شنیدن
پس چرا موندم؟ چرا به خودم عذاب میدم؟ چرا تسلیم‌ نمیشم؟
بعضا فکر میکنم.. اصلا گیریم من رسیدم به هرچی که میخوام پولدار ترین مشهورترین و بهترین ادم جهان شدم
خب که چی؟! چرا خب.. من قراره برم ، برای همیشه اینجا موندگار نیستم
اها..اگه میگین اصلا شاید امضامو زدم به این دنیا و یه فرد تاریخی شدم ..( میدونم هیچوقت همچین اتفاقی نمیفته) خب این ادما ام قراره یروز بمیرن دیگه
همشون قراره بمیرن
هیچی ابدی نیست
چرا اومدیم وقتی که قراره بریم؟


همیشه احساس میکنم قبلا اینجا وجود داشتم
چون از اول خیلی بالغ تر از همسن و سالام بودم
حتی از کسایی که ازم بزرگترن .. و واقعا حرفاشون بنظرم بی منطق و مسخره میومد
خیلی وقتا بعضی چیزا از قبل یادم میاد ..
جز اینا اصلا..
نمیدونم.. نمیدونم


میخوام باهاش برم یجای دور فعلا ، دور از این ادمایی که دائم قضاوتم میکنن
میخوام یه شب تا خود صبح تنهایی تو شهر بچرخم ولی من وقتی صبحم بیرونم میترسم.. از نگاهاشون .. نگاهای مریضشون .. یا نگاهای پر از نفرت



من دوستش دارم ، حق ندارم دوستش داشته باشم با این وضعیت روحی روانی و جسمی و مالی ای که دارم ولی خب دست خودمه مگه؟
علاوه براینا کلا یه موضوع دیگه هست که غیرممکن ترش میکنه
حس میکنم همیشه با نفرت نگام میکنه..
هرشب خوابشو میبینم و با هیچکی نمیتونم راجبش حرف بزنم چون اون اشتباااه ترین فرده

حتی من یه کارم نتونستم پیدا کنم .. حتی لیاقت اونم نداشتم چون زیر سن قانونی ام چون مسیر دور بود چون شیفت عصر بود چون استعداد خاصی نداشتم.. و شاید چون دخترم؟


قرار بود لاغر شم؟ از اینه ها دارم فرار میکنم.. امروز ۱۲ تیره هنوز هیچکاری نکردم..
باید کلاس والیبالم برم چون تو مدرسه به زور اون دبیر لعنتی مجبورم میکنه با اونهمه اضطراب و استرس و ترس بازی کنم! با ماسکی که باهاش خفه میشم و به هیچ عنوان نمیتونم درش بیارم، چرا؟  چون مردم برا همه چی ایراد میگیرن وقتی ام دعوایی میشه به بی شعور ترین حالت ممکن با استفاده از نقصای صورت یا بدن اون شخص (از نظر خودشون) میخوان دعوارو ببرن... پس بهتره دیده نشم نه؟


الان نصف شب تنهایی چیکار کنم؟ قرار فردا کنسل شد.. سیگارم تموم شد ، گوشیم ۳ درصد شارژ داره ، دوستم رفت فیلم ببینه.. و دائم نمیتونه سر گوشی باشه ، بابا خوابیده.. هیچکی رو ندارم.

باید چیکار کنم با زندگیم؟!
اخرش به کجا میرسه؟!


من فقط یکم آرامش میخوام

فکر نکنم انقدر سخت باشه ، اما همونم برا من زیادی میبینه این زندگی.


(ممکنه بعضی جمله ها تکراری باشن حواسم جمع نبود و هرچی ذهنم اومد فقط نوشتم)


روحتنهافشار روانیروحی روانی
شاید خالی میموند بهتر بود؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید