Mani
Mani
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

هیچ

صبح است
دوباره ... دوباره
صدای پرنده های سحرخیز
سرمای آخر پاییز که همزمان با باز کردن‌ پنجره صورتم را میسوزاند
افکار پریشانی که تمام وجودم را پر کرده.
دوباره باید اماده شوم ؛ دوش بگیرم ، لباس هایم را بپوشم ، به وضع صورتم برسم ، عطری بزنم و دوباره بروم.
جایی که تمام سعی و تلاش هایم را به جای اول باز میگرداند
جایی که دیگر نمیتوانم از آن احساس فرار کنم
جایی که در هر لحظه اش تکه تکه شدن قلبم را حس میکنم
جایی که عشقش را به وضوح میبینم
دیروز بود..
داشت گریه میکرد ... چشم هایش پف کرده بود
وسط آنهمه آدم سر روی زانویش گذاشته و نمیتوانست سرپا بایستد
حالش خوب نبود
در این 9 سال هیچوقت اورا این گونه ندیده بودم فکر میکردم آدم سرد و بیخیالی است
اما دیگر باور کردم اورا دوست داشت ، واقعا دوست داشت
در آن وضعیت بزور توانستم جلوی خودم را بگیرم تا پیشش نروم
اصلا بروم که چه؟
مگر اهمیتی میدهد؟ مگر شخص مهمی هستم؟ خیر..
بدتر اعصابش را خورد میکردم
18 آذر تولدش بود ..میدانستم آذر ماهی است
حس ششمم میگفت ، درست مانند همه ی چیز هایی که قبلا برایم ثابت شده بود.


I feel like elio;
I feel like elio;


وقتی داشت نگاهش میکرد چشمانش برق میزد ، بغلش کرد .. و او توانست همراه با بوسه ای تولدش را تبریک بگوید
اما من؟
به طور ناشناس تولدش را تبریک گفتم و وقتی پرسید چه کسی هستم به شکل مسخره ای گفتم هویت ندارم.
تنها شش ماه وقت دارم ، بعد از آن دیگر از دستش میدهم
برای همیشه
تا اخر عمرم . نمیتوانم ببینمش و یا حتی مکالمه ی کوتاهی داشته باشم [ الان هم ندارم ]



اوایل فکر میکردم یک حس گذراست اما نبود
یک سال شده که این عذاب وجدان دست از سرم برنمیدارد
نمیگذارد بخوابم
نمیگذارد روی خودم تمرکز کنم
میدانم که باید متوقفش کنم
اما...
نمیتوانم
واقعا نمیتوانم.

دوست داشتنعذاب وجدان
شاید خالی میموند بهتر بود؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید