خیلی ها می گویند که شغل هایی چون استادی، مهندسی و پزشکی به شدت استرس زا هستند اما اگر من بودم، یک شغل دیگر هم کنار آن ها قرار می دادم. شغل مربیگری و آن هم مربی تیم فوتبال. محبوب ترین و پربیننده ترین ورزش جهان که هر طرفداری آن قدر بر تیم خود تعصب دارد که بر روی جان پدر و مادرش چنین تعصبی را نشان نمی دهد، به خصوص این که تیم محبوبش ببازد. از زمین و آسمان و از همه گله دارد و عصبانیتش را با نوشتن فحش ناسزا در شبکه های اجتماعی منتقل می کند. خداشکر تیمی که من سرمربی آن هستم، تا حالا نتایج اسف باری نگرفته است که طرفداران متعصب و دوآتیشه تیم از من گله ای داشته باشند. خداشکر در همه ی بازی ها هم داور به نفع ما سوت می زند و عوامل پشت پرده خیلی هوای ما را دارند اما وقتی سرمایه تیم و پول من به تهش رسیده و عوامل پشت پرده و داور دیگر هوایت را ندارند، وضعیت برایم به شدت استرس زا شده است. آن هم در زمانی رخ داده که هفته بعد با یکی از بزرگترین تیم های باشگاهی جهان بازی داریم. فرض کنید که چه کسی توی آن تیم بزرگ بازی می کند؟ بازیکنی که در دقیقه 90 سر تیم ملیمان را برید. بله آن بازیکن رام نشده و کوتوله افسانه ای یعنی لیونل مسی است.
این چند روزه آن قدر این بازیکن به خوابم آمده که رویایم را به کابوس جهنمی تبدیل کرده است. هر شب خواب می بینم که این مرد با آن ریش های قهوه ایش، یکی یکی بازیکنان تیمم را دریبل می زند و دروازه تیمم را باز می کند. تماشاچیان متعصب هم بعد از هر گلی که مسی میزند، به جای این که مسی را هو کنند، تشویقش می کنند و بالعکس من را مورد ضرب و شتم قرار می دهند. این کابوس ها برایم عذابی شده است. هر بار که شبکه های اجتماعی را چک میکنم می بینم که همه استیکر مسی و یا لنگ شش تایی یا چهارتایی برایم می فرستند. آن قدر اعصابم را بهم ریخته اند که تصمیم گرفتم همه ی شان بلاک کنم. متاسفانه در کنار این کابوس های مقابله با مسی، یک حادثه ناگوار هم برایم رخ داده است، برادر زنم در حادثه تصادف جانش را از دست داده و دل من و برادرم را داغ دار کرده است. از همه بدتر این است که من خودم را مقصر مرگ برادر زنم می دانم، چون ماشینی که چند ساله گوشه پیلوت افتاده و دنده اش از کار افتاده بود، به او برای چند ساعتی قرض دادم که به سوپر مارکت برود، خرید کند و برگردد که متاسفانه این حادثه برایش رخ داد. حالا برادرم از همان موقع باهام صحبت نمی کند و حتی منتظر است که انتقامی خونین از من بگیرد. کلا همه چیز برایم قر و قاطی شده است.
بالاخره برای خلاص شدن از این کابوس ها و تهدید های برادرم، تصمیم گرفتم به پیش یک جادوگر بروم. جادوگر بی نام و نشان که شهرت و آوازه ی زیادی در کل شهر دارد. می گویند که هم پیش بینی صحیح می کند، هم مرده را زنده می کند و هم تمام غم و غصه ها را از طرف می گیرد. البته خیلی ها می گویند که او ریاکار است و پلیس به دنبال شاهد و مدرکی است که هرچه سریعتر او را دستگیر کند. من سریع دست به کار شدم که پیش او بروم. پیدا کردن آدرس وی با وجود تکنولوژی های امروزه، کار راحتی بود. شبانه بدون اطلاع زن و بچه ام، به پیشش رفتم. در خانه را زدم و جادوگر در را باز کرد. از همان اول که میخواستم خودم را معرفی کنم، او زودتر مرا شناخت و حتی اعلام کرد که میدانسته که بالاخره من بنده حقیر به پیشش می آیم. من که همانطور حاج و واج مانده بودم، اجازه داد که داخل خانه اش شوم. داخل شدم و نگاهی به اطراف خانه اش انداختم. بیشتر شبیه سگدونی بود تا خانه. بساط قلیان و تریاکش هم بر پا بود و یک لحظه فکر کردم که می خواهد از طریق این مواد مخدر، من را از این فشار های روحی و روانی خلاص کند که اگر این کار را میکرد، قطعا هرچه سریعتر خانه را ترک میکردم اما وقتی از تمام اعمال و کارهایی که من در زمینه فوتبال و برنده شدن تیمم بدون این که من چیزی به او بگویم، مثل بلبل به من می گفت، واقعا بهش ایمان آوردم و منتظر بودم که من را از این بدبختی خلاصم کند. او همچنین گفت که خیلی دیگر از آدم های معروف دنیای فوتبال و حتی اهل هنر هم بیش من آمده اند. او گفت که حتی رضا عطاران شب قبل اختتامیه جشنواره فیلم فجر به پیشم آمده و ازم خواسته که آن بازیگر جوان فیلم سیاسی را طلسم کنم که آن امشب جایزه نگیرد و به جایش جایزه به من برسد که چنین اتفاقی هم واقعا رخ داد. او گفت که اگر میخواهی از این کابوس ها و عذاب وجدانی که از زمان تصادف برادر زنت گرفتی، رها بشی، باید به دنیای فکر و خیالت بروی و مستیقما با مشکلاتت ملاقات کنی. من که همچنان دو دل بودم، قبول کردم که من را راهنمایی کند که چگونه وارد دنیای تخیلات شوم. او معجونی برایم درست کرد که شکل و شمایلش شبیه یک آیس پک خوشمزه بود تا یک معجونی عجیب و غریب که مثلا تو فیلم ها دیده بودم. معجون را با ترس و اضطراب سرکشیدم و لیوان را بهش تحویل کردم. تا این که میخواستم بگم که کی این معجون بر من تاثیر می گذارد، سریع از حال رفتم و بیهوش شدم و بر روی زمین افتادم. جادوگر بعد از این که مثل جنازه رو زمین افتادم. پاهایم را گرفت و داخل اتاقی برد.
سیاهی جلوی چشمانم را گرفته بود اما احساس خفگی داشتم. چشمانم را باز کردم و دیدم سرم در درون توالت فرنگی پر از آب است. سرم را بیرون آوردم و گوشه ای نشستم تا نفسم سرجایش بیاید. اطرافم را نگاه کردم و مات و مبهوت مانده بودم. نگاهی به لباسم کردم که شبیه لباس فراش ها بود. در را باز کردم و دیدم در دستشویی استادیوم ورزشی هستم. همان موقع مردی با همان لباس کارگری داخل شد. سر و وضعم را دید تعجب کرد و میخواست از حالم باخبر شود. من تظاهر کردم که حالم خوب است اما در درونم پر از سوال بود؛ این که آن جادوگر بی پدر ومادر چی به خیک ما داده که باید سر از استادیوم ورزشی دربیاورم؟ کارگر دستور داد که اگر حالم سرجاش آمده، بلند شوم و کل سرامیک های دستشویی را طی بکشم. او حتی من را با نام دیگر صدا زد که تعجب کردم.
بلند شدم و با چهره ای اخم مو، طی میکشدم و تو دلم فحش های ناسزایی به آن جادوگر می دادم که ناگهان صدای موسیقی از بیرون دستشویی شنیدم. طی کشیدن را کنار گذاشتم و از دستشویی بیرون آمدم. وارد سالن شدم. سالن سوت و کور و خالی از آدم بود اما موسیقی غربی همچنان در سالن می پیچید. تصمیم گرفتم که دریابم که این موسیقی از کدام اتاق می آید. کمی جلو رفتم و دریافتم که موسیقی از اتاقی با دری طلایی به بیرون پخش می شود. قبل از این که در را باز کنم، متن روی در را خواندم که نوشته بود «اگه میخوای مسی رو مهار کنی، بیا داخل!» خب من هم کنجکاو شدم و در را باز کردم. وارد اتاق شدم. همه جا سیاه بود. دنبال کلید چراغ می گشتم که بالاخره با لمس کردن دیوار نزدیک به در، کلید را پیدا و چراغ را روشن کردم. سپس حاج و واج به اطراف اتاق نگاه کردم. بر روی دیوار ها، مانتیور ها و تلویزون های کوچکی وصل شده بودند و فیلم های بازی های مسی را نشان می دادند. من که همچنان محو تماشای مانتیور ها بودم. جلو آمدم و دیدم و دو نفر که با کت و شلوار شیک کنار تخته وایت بوردی تکیه داده اند و من را نگاه می کنند. جلوتر آمدم و چهره یکی از آن ها را شناسایی کردم. بگو کی بود؟ سرمربی که با مسی کار کرده و بهتر از هر کسی او را میشناسد. بله پپ گواردیولا. همان کچلی که امروزه او را نابغه و مغز متفکر فوتبال می دانند. من آرزو داشتم که حتی یک بار تاکتیکی مثل گواردیولا تو تیمم بچینم که متاسفانه نشد، چون تاکتیکش همان تیکی تاکا معروف و مبتنی بر پاسکاری های متعدد و کوتاه است. متاسفانه چون ایرانی ها تو پاسکاری خوب کار نمی کنند. منصرف شدم که چنین تاکتیکی را برای تیمم به کار ببرم. در هرصورت من به شدت تعجب کردم که گواردیولا اینجا چکار می کند. او به زبان اسپانیولی صحبت می کرد و متوجه حرفهایش نمی شدم اما فرد دومی مترجم او بود و به زبان فارسی همه را برایم ترجمه می کرد. او ابتدا من را ریاکار و آدم فاسد خطاب کرد که چندبار از عصبانیت صدایم را بالا بردم و هرچی از دهنم بود به پپ گفتم. از سبک مسخره تیکی تاکایش گفتم که زیبایی فوتبال را از بین برده و هم از او گله کردم که چرا بازیکن کوتوله ای مثل مسی رو به دنیا معرفی کرده است. پپ با همان زبان شیرین اسپانیولی به من گفت که اگر میخواهی تیمت برنده بشه، باید مسی رو مهار کنی و تنها راه مهارشم اینکه فضاهایی که مسی بیشتر در آن حضور داره، با کمک مدافعانت آن فضا ها را پر کنی که این بازیکن نتونه نزدیک محوطه جریمه تیمت بشه. او که دست به ماژیک شده بود و تکتیک مقابله با مسی را بر روی تخته وایت بورد می کشید، برایم تعجب آور بود. خیلی دقیق و مثل معلم های ریاضی تاکتیک ها را به من آموزش می داد. من تو کل دوران سرمربیگری ام، یک بار هم دست به ماژیک نشدم که تاکتیک درست و حسابی به بازیکنان یاد بدهم. قبل بازی تو رختکن فقط سه چیز را بهشون می گفتم؛ 1- نگران نباشید چون خدا با ماست 2- توپ رد بشه، اما بازیکن خیر و سومی این که فقط زیر توپ بزنید بقیش حل است!
صحبت های پپ من را گیج کرد. خسته شدم و مترجمش گفتم که دیگه متوقف کند. به این معنی نبود که هیچی از حرفهایش را متوجه نشدم. کلا میخواست بگه که باید دفاعی بچینی و بعد روی ضد حمله کار کنی. وقتی این رو با خودم تکرار کردم. ناگهان برقها رفت. تو تاریکی چند لحظه ای ماندم و برق دوباره آمد. اما در اتاق نه خبری از پپ و نه خبری از مانتیور ها بود. دوباره تعجب کردم. با صدای بلند فریاد زدم و دوباره جادوگر را نفرین کردم. از اتاق بیرون اومدم.. درمانده و بی هدف شده بودم. کارگر دوباره پیشم آمد و سطل آب و طی را دوباره جلویم گذاشت. او دوباره دستور داد که این دفعه سالن را طی بکشم و گفت تا چند ساعت دیگر، تماشاچیان مثل گاو و گوسفند داخل ورزشگاه می آیند و باید سالن رو مثل دسته گل تحویلشون بدهیم. سوالی برایم پیش آمد که از او پرسیدم که قراره چه مسابقه ای برگزار بشه؟ او گفت که تیم ملی ایران با تیم بارسلونا. همه میخوان آن بازیکن آرژانتینی را نزدیک ببینند. او حتی نام سرمربی تیم ملی ایران را هم گفت و نکته عجیب برایم این بود که نام سرمربی تیم، نام من بود. من که زبانم بند آمده بود میخواستم اعتراف کنم که آن شخص سرمربی من هستم اما او باور نمی کرد و حتی من را آدمی معتاد و بنگی خطاب کرد.. کارگر از سالن خارج شد.
من که از صحبت های کارگر، پپ و حضور بی دلیلم در ورزشگاه، من را سرگردان کرده بود. تصمیم گرفتم که از ورزشگاه خارج شوم و سری به بیرون بزنم. سریع از پله های اضطراری از سالن خارج شدم. با سرعت فراوان، از پله ها پایین آمدم. فکر کنم حدود 10 دقیقه از پله ها پایین می آمدم اما به انتها نمی رسیدم. نفسم در میان راه بند آمد. حالت تهوع هم داشتم و کمی استفراغ کردم. گوشه ای تکیه کردم تا سلامتی ام دوباره برگردد. همیشه در موقعیت های استرس زا، سیگار میکشم. واقعا لازم بود در آن موقع یک نخ سیگار بکشم که خوشبختانه در درون جیم لباسم، هم نخ سیگار بود و هم فندک. سیگار را روشن کردم و چند پکی زدم. حالم به جا آمد. دختر بچه کوچکی پیشم آمد. 10 یا 9 سال بیشتر سن نداشت. پرچم ایران بر دستش بود اما نکته جالب این بود که لباسی بر تن داشت، لباس تیم بارسلونا بود. دختر بچه که انگار گم شده بود، پیشم آمد و او هم به دیوار تکیه داد. او با چهره ای اخم مو، بهم دستور داد که جلویش سیگار نکشم چون گفت که دود سیگار برایم مضر است. من هم سریع سیگار را خاموش کردم. من و دختر بچه چند دقیقه ای بدون این که سر صحبت را باز کنیم، به هم نگاه می کردیم. دختر بچه بالاخره سر صحبت را باز کرد. او گفت که از بازیکنی مثل مسی متنفر است. اما ازش پرسیدم که پس چرا لباس بارسلونا بر تن کرده ای؟ او نگاهی به من انداخت و گفت که برای هدفی این لباس را پوشیدم. نمیدانستم از چه هدفی صحبت می کند. فکر میکردم که دارد با خودش در اطراف ورزشگاه بازی می کند. برای این که با او بیشتر گپ بزنم، ازش چند تا سوال فوتبالی پرسیدم. از کلمه خود فوتبال گرفته تا اطلاعات عمومی. لامصب دختر بچه مثل بلبل جواب همه ی سوالاتم را داد. من تعجب کرده بودم. حتی او بیشتر از من فوتبال را می دانست. در وسط صحبت های فوتبالی دختر بچه، او ناگهان اسم من را صدا زد. اسم واقعیم. من که چشمانم از تعجب گرد شده بود. از او پرسیدم که چگونه من را میشناسد. او گفت که تو از طرف کسی مامور شدی که ماموریتی مهم و اضطراری قبل از شروع بازی انجام دهی. من که نمی دانستم از چه ماموریتی صحبت می کند. او گفت که تا چند دقیقه دیگر در پارکینگ ورزشگاه بیاید و سوار ماشین پرایدی شود. دختر بچه از پله ها پایین رفت. دنبالش نرفتم. نگاهی به دیوار کردم که راه ورود به پارکینگ را نشان داده بود. راه رو در پیش گرفتم.
وارد پارکینگ شدم. تماشاچیان همانطوری که حدس زده بودم، با جیغ و داد فراوان از پله ها بالا می رفتند تا وارد سالن شوند. من به اطراف پارکینگ خیره شده بودم. دنبال ماشین پراید میگشتم که متاسفانه همه ی ماشین ها پراید بودند. ناگهان نور چشمک زنی را دیدم و دختر بچه را در داخل ماشین دیدم که در را برایم باز گذاشته است اما از دور، فرد دیگری را دیدم که پشت فرمان نشسته بود. داخل ماشین شدم. دیدم دختری با نقاب پلاستیکی از چهره مسی پشت فرمان نشسته است. نقاب را برمیدارد. با دیدن چهره اش تعجب کردم. او برادر زنم بود و سوار ماشین پرایدم شده بودم. من که زبانم بند آمده بود و از دیدن چهره اش، اشک در چشمهایم جمع شده بود. من میخواستم سریع از او عذر خواهی کنم از بابت آن اتفاق ناگوار. اما او حرفم را قطع کرد و سریع مثل ماموران دولتی، بهم ماموریتی را داد که مسی را به قتل برسانم. من که سعی میکردم که خودم را به وی معرفی کنم اما او مدام وسط حرفهایم می پرید و نقشه ماموریت را به من می گفت. او گفت که مسی قبل بازی در زیرزمینی متروکه، پارتی خودمانی برگزار کرده است که هیچکسی خبر ندارد. مسی چند دقیقه ای قبل بازی آن جاست و سپس وارد رختکن می شود. تو باید سریع تر داخل زیرزمین بشوی وبعد به سمت دستشویی بروی. اسلحه ای را که در توالت فرنگی جاسازی کردم را برداری و تیری در سرش خالی کنی. من که کلا در وضعیت متعجب قرار داشتم. سعی کردم که خودم را از این کار منصرف کنم اما او گفت که تو تنها کسی هستی که میتونی این کار را انجام بدی. اگر مسی به ایران گل بزند و ایران ببازد، هم سرمربی و هم تو و کل مملکت با خاک یکسان می شود. یک طوری صحبت میکرد که انگار من ناجی تک و تنها کشورم هستم. از حرف هایش خندم گرفته بود اما خودم را نگه می داشتم. او گفت که باید لباس های تاکسیدویی بر تن کنی و بعد داخل زیرزمین بشی. او صندوق عقب ماشین را باز کرد. من که از اخر نتوانستم از او عذرخواهی کنم اما او خودش بر زبان آورد که عذر خواهیم را قبول و برایم آرزوی موفقیت کرد. من که دیگر خیالم راحت شده بود و نفسی راحت کشیدم. تاکسیدو را از صندوق عقب برداشتم. کنار ماشینی پنهان شدم و لباس ها را برتن کردم. بعد از پوشیدن لباس، نگاهی به سر و ضعم کردم. عینهو شبیه جیمز باند شده بودم. به سالن استادیوم برگشتم.
با توجه با آدرسی که برادر زنم داده بود، زیرزمین را پیدا کردم. نزدیک درب شدم. دو تا بادیگار قوی هیکل جلوی در بودند و مانع ورودم به زیرزمین شدند. آن ها گفتند که باید یک کارت وی آی پی به همراه داشته باشی. من نگاهی به جیبم انداختم که شاید کارت را داشتم باشم که خداشکر داشتم. کارت را نشان دادم اما متوجه شدند که کارت متعلق به فرد دیگری است. فهمیدم که لباسی که برادر زنم به من داده بود، لباس دزدیده شده بوده. آن ها با من دست به یقه شدند اما من تونستم آن ها را ضربه فنی کنم. از قدرتی فیزیکی در مقابل آن ها نشان دادم، تعجب کردم. داخل زیر زمین شدم. پارتی مختلط در زیرزمین برگزار شده بود. مردم با موسیقی لاتین در وسط زیرزمین می رقصیدند و مشروب می نوشیدند. از میان آن ها عبور کردم. مسی را از دور دیدم که تک و تنها نشسته و نوشیدنی میخورد و لبخندی به مردم میزند. به طرفش رفتم. پیش وی نشستم و از گارسن درخواست آب معدنی کردم. مسی یک طوری من را نگاه می کرد که انگار من را می شناسد. لبخند ملیحی به من زد و با زبان اسپانیولی با من سر صحبت را باز کرد. من هم ناگهان با زبان اسپانیولی جوابش را دادم. تعجب کردم که من اسپانیولی را از کجا یاد داشتم؟ فکر کنم از وقتی که این تاکسیدو را برتن کردم، به آدم دیگری تبدیل شدم. مسی مدام تیم ملی را مسخره می کرد و می گفت که امشب قرار است هتریک کند. او حتی سرمربی تیم ملی را هم آدمی ریاکار و بی سواد خطاب کرد. من که خونم به جوش آمده بود واقعا میخواستم که همان لحظه کارش را تموم کنم. به سمت دستشویی رفتم. در دستشویی را باز کردم و یواشکی، در روی توالت فرنگی را برداشتم و واقعا دیدم که تفنگی جاسازی شده است. تفنگ را غلاف کردم و در جیبم گذاشتم. به سمت آینه رفتم. صورتم را آبی زدم و نفسی عمیقی کشیدم و رفتم که بروم مسی را بکشم. مسی که گرم صحبت با دوستانش بود. یقه اش را گرفتم و در میان جمعیت، او را گروگان گرفتم و از در پشت زیرزمین با وی گریختم. در را قفل کردم که نتوانند بادیگاردهایش دنبالم بیایند. مسی که به شدت ترسیده بود، تفنگ را به سمتش گرفتم. مسی بر روی زمین نشست و التماسم میکرد که او را نکشم. در همان لحظه دو دل بودم، از یک طرف یاد تاکتیک های پپ افتادم که چطوری میشود مسی را مهار کرد و از طرف دیگر به نقشه ی برادر زنم فکر میکردم. چشمانم را بستم و تصمیم نهایی ام را گرفتم و از کشتنش منصرف شدم. تفنگ را درون سطل انداختم و یقه اش را گرفتم و با عصبانیت به صورتش زل زدم و گفتم : من محسن برومند، سرمربی تیم ملی ایران هستم و تو هیچ غلطی جلوی ما نمی تونی انجام بدی.
حرف تهدید آمیز من، مسی را روشن کرد. سرش را تکان داد و او را رها کردم که فرار کند. من که همچنان درمانده و خسته بودم، فریادی بلند کشیدم و از جادوگر خواستم که دیگر من را از دنیای تخیلاتم بیرون بیاورد. در سالن شروع کردم به قدم زدن. کت قهوه ای در گوشه ای افتاده بود. کت سیاه را از تن درآوردم و کت قهوه ای را پوشیدم و پاپیون را هم از گردنم برداشتم. فردی من را صدا زد که گفت همه منتظر حضور تو در زمین فوتبال هستند. من که حالا سرمربی تیم ملی ایران هستم و به آن باور داشتم، به سمت ورودی به زمین فوتبال رفتم. داخل زمین شدم و دیدم همه ی تماشاگران من را تشویق می کردند. چشمانم را بستم و صدای آژیر پلیس را می شنیدم. یک ندایی از درونم می گفت که وقت بیدار شدن است.
بعد از چند لحظه ای چشمانم را باز کردم. دیدم به دنیای واقعی برگشتم و دیدم بر روی تختی دراز کشیده بودم . صدای آژیر ماشین پلیس را می شنیدم. از لولای در سالن را نگاه می کردم که پلیس ها بالاخره جادوگر را دستگیر کردند و با خود می بردند. البته من هم دوست نداشتم گیر پلیس ها بیوفتم. نگاهی به اطراف کردم که راهی برای فرار پیدا کنم. پنجره ای دیدم و با گذاشتن تکه ای چوپ و بالا رفتن از آن، از خانه ی جادوگر بیرون آمدم. بدون این که پلیس ها متوجه شوند. به ایستگاه اتوبوس رفتم و با آمدن اتوبوس سوار شدم. آن قدر درمانده بودم که تصمیم گرفتم که بر روی صندلی های عقب اتوبوس بشینم. نشستم و نفسی عمیق کشیدم. حال خیالم از قبل خیلی راحت تر شده بود؛ هم طلب حلالیتم را از برادر زنم گرفتم و هم راه مهار مسی را از سرمربی مورد علاقم یاد گرفتم. به شدت آماده ی رویارویی با مسی هستم.