برف در حال باریدن است.زمین رنگ سفیدی به خود گرفته و شرایط خبر از سرمای خشنی می دهد.
از پنجره طبقه دوم به خیابان خیره شده و قهوه مینوشم.
حس دلچسبی دارد.سرمای بیرون و گرمای درون حس تحت کنترل بودن شرایط را به انسان می دهد.
تلویزیون را روشن میکنم چند بار شبکه هارا عوض میکنم.
بعد از چند دقیقه به خواب فرو می روم.
در خواب چهره ای مهربان را میبینم که مرا نوازش می کند و سعی می کند مرا آرام کند.
به دنبال او می روم.چهره اش را نمی شناسم ولی خیلی بنظر آشنا و قابل اعتماد می آید .
بیشتر که پیش می روم متوجه میشوم که این خواب را قبلا دیده ام و تکراری است.
مرا به مکانی سرسبز می برد و در نهایت از من می خواهد تا او را پیدا کنم چیزی را به دستم برساند .
از خواب بیدار می شوم و با سراسیمگی به دنبال دفتر یادداشتم میگردم.وقتی آن را چک میکنم متوجه می شوم که قبلا این اتفاقات را درآن ثبت کرده بودم و تنها یک چیز اضافه تر از نوشته های موجود در دفتر را به یاد می آورم.
این که او مرا به اسم دیگری که تنها مادرم مرا صدا میکرد صدا کرد.
چند وقتی بود که این خواب را ندیده بودم.
یک جورایی دلم براش تنگ شده بود.
تا به حال چندین جای مختلف شبیه به مکان خوابم را امتحان کردم ولی دقیقا آن جا نبود و آن فرد را در آن مکان نیافتم.
دنبال چیزی که او قرار است به من برساند نیستم؛فقط میخواهم که این خواب شکل واقعی به خود بگیرد و بتوانم این شخص را دیدار کنم.
به وقوع پیوستن این خواب برایم از هر اتفاق دیگری لذت بخش تر خواهد بود زیرا انگیزه زندگی کردن را برایم از خوابیدن پررنگ تر خواهد کرد و مرا از انسانی رویا پرداز به انسان امیدوار تبدیل خواهد کرد.
نمی دانم که هستی و کجا؛ فقط بدان دلم برایت تنگ است.بیشتر از همیشه .