در گوشهای از زمین خدا یه مزرعه بود که توش چند تا گاو نر و ماده بود؛ اما بین نرها و ماده ها سیم خاردار کشیده بودند که یک وقت نرها غلط زیادی نکنند و روشون خیلی تو روی مادهها باز نشه اما یکی از گاوها هر روز دورخیز میکرد و از سیم خاردار مزرعه میپرید اون طرف و مستقیم میرفت سراغ گاوهای ماده و برای اثبات نظریههای فروید سخت تلاش میکرد!
القصه یک روز وقت رفتن، سختافزار(!) حیوون گیر میکنه به سیمخاردار و جا در جا کنده میشه.
گاوهای نر دیگه که همیشه شاهد غیبت چند ساعتهی مشارالیه بودند، وقتی دیدند او دیگر تحرّکی ندارد و برای پریدن به آنور سیمخاردار تلاشی نمیکند، خیلی تعجب کردند. پیش خودشون گفتند نکنه تحقیقاتش در مورد نظریههای جنسی فروید به پایان خودش رسیده! این شد که بیخیال نشخوارشون شدند و دستهجمعی رفتند ازش پرسیدند تحقیقاتت به پایان رسید؟ گفت نه! پرسیدند پس چرا دیگه اونطرفها نمیری؟!
گاو کمی مِن و مِن کرد، بادی به غبغبش انداخت و گفت:"خب... تحقیقاتم داشت به جاهای خوبی میرسید که دستخوش تحریمهای ظالمانهی روزگار شد! برای همین الان دیگه فقط مشاوره میدم!"