ویرگول
ورودثبت نام
Jooje_tighi
Jooje_tighi«روباه چیزهای زیادی می‌داند، جوجه تیغی اما فقط یک چیز می‌داند، یک چیز خیلی مهم!» (آرکیلوکوس)
Jooje_tighi
Jooje_tighi
خواندن ۷ دقیقه·۶ ماه پیش

دردِ فانتوم| «نیست، نبودنش اما درد می‌کند!»

دقیقش را بخواهید چهارسال و چندروز و چندلحظه‌ای از آن‌ اوقات عجیب می‌گذرد، پس در این لحظات _که احتمالا مصادف با زمان شکار خفاش‌های میوه‌خوار است_ سعی بر این دارم که در شطرنج واژه‌ها، مهره‌‌ها را به درستی برگزینم. مبادا فرسودگیِ حاصل از گذرِ این چندین و چندمیلیون ثانیه، زبان ذهنم را قفل کند.

نشسته بودم و آرام بودم و نفهمیدم به‌یک‌باره دریچه‌ی جهنم از کدام سو باز شد و چه شد که آن دردِ ناخوانده و مرموز، به‌‌فاصله‌ی چند نَفَس، با آن عجله‌ی وصف‌ناشدنی(گویی که ماموریتی عقب‌افتاده به او محول شده و باید هرچه زودتر آن را به اتمام برساند!) به عضوی از اعضا، یا بهتر بگویم، به جانِ سلول‌به‌سلولِ زندانِ تنم افتاد.

صریح بگویم، شاید بهتر بود ادبیات فارسی واژه‌‌ای دَرخور برای توصیف چنان وضعیتی پیش‌بینی می‌کرد. "درد" کلمه‌ی حقیری‌ست، نمی‌تواند ضایعه‌ای که بین ده تا پانزده برابرِ انواع زایمان و سه تا پنج برابرِ انواع خودسوزی زجر به جسم و روح آدمی منتقل می‌کند را به توصیف بنشینَد.

حدود ده قلم داروی مُسکّن و قوی، اعم از قرص و کپسول‌های مجاز و ممنوعه اتحاد کردند، جمیع آن‌ها موفق نشدند درجه‌ی هولناکیِ ماجرا را حتی ده درصدی کاهش دهند.

ذهنی که فشارِ ضایعه از کارش انداخته بود و جسمی که دیگر توان تقلا نداشت، اِذن کوچک‌ترین تلاشی برای توسل به طبیبانِ ایام تعطیلی را به خود و اطرافیان ندادند.

ساعاتی بعد، آستانه‌ی تحمل به‌تدریج بالا و بالاتر می‌رفت، به‌مانندِ تنی که گلوله‌‌ای کنجکاو ساعاتی پیش بر آن نشسته و هوشی که همان گلوله بی‌هوش و زمین‌گیرش نموده، به آرامشی دست یافتم که هرچند از اعماق جان به کاذب بودنش واقف بودم اما به‌شدت برایم خواستنی بود. لب‌تشنه را سراب هم کمی سیراب می‌کند!

به جگرگوشه‌ها اطمینان دادم که حادثه‌ی ویژه‌ای درکار نبوده و نیست.

تورم تدریجی و لحظه‌به‌لحظه‌ی ناحیه‌ی درد را به روی خودم و خودشان نیاوردم.

روز بعد از پایان ایام تعطیلی، به محل‌کار رفتم، کاری که از همان کله‌ی سحر نیازمند فعالیت بدنی بود. درد قدیمی‌شده را تاب نیاوردم و به‌اصرار یکی از دوستان به درمانگاه رفتیم. مطابق‌ انتظار، متخصص مذکور وقت خالی برای مراجعین جدید نداشت. یکی از بیماران که رنگ رخساره‌ام سِرِّ درون او را تاحد زیادی ترساند وقتش را به من داد و گفت به‌دلایلی ترجیح می‌دهد آخرین‌نفر ویزیت شود. دروغ می‌گفت. وضعیت من را به‌حدی ترحم‌برانگیز دیده بود که درد و مرضش برای لحظاتی فراموشش شده بود.

متخصص پس از معاینه و سبک و سنگین کردن ناحیه‌ی درد، با گفتاری سراسر تردید که از هیچ زاویه‌ای به تشخیص قطعی یک فوق‌تخصص شباهت نداشت گفت: "می‌شود گفت عفونت است!" او هم دروغ می‌گفت. چندروز بعد و پس از تصویربرداری‌های خاص و متنوع، پزشک دیگری گفت "می‌شود گفت دیگر چاره‌ای جز قطع عضو نیست!"

تاکیدش روی واژه‌ی "دیگر" به‌معنای به‌اصطلاحِ خودش گلدن‌تایمِ ازدست‌رفته‌ای بود که فرصت طلایی هر اقدام درمانی دیگری را از هر طبیبی گرفته بود. گُلدِن‌تایم را تا قبلِ آن به‌عنوان قانون سال‌های نه‌چندان‌دور فوتبال می‌شناختم که پس از به ثمر رسیدن اولین گل از سمت هریک از طرفین بازی در اوقات اضافه، مسابقه را به سود همان طرف به پایان می‌رساند.

این‌بار اما بازی شروع‌نکرده‌ای باید تمام می‌شد که حتی نفهمیدم سوت آغازش را چه‌کسی نواخته بود!

پس از جاری شدن جملات بعدی از زبان پزشک که دیگر برایم اهمیتی نداشتند و نامفهوم شنیدم‌شان، بیرون زدم و در تمام مسیرِ بازگشت به منزل نمی‌خواستم پایم را در اقیانوس این افکار، که چه شده، چه دارد می‌شود، و چه قرار است بشود تَر کنم.

کار از کار گذشته...قطع عضو...بدون درمان...باید تخلیه کنیم...متاسفم...هرچه‌سریع‌تر...قطع عضو...برای هرکاری دیر است...خیلی خیلی نادر است...شاید هفتاد نفر در تمام ایران...قطع عضو...ممکن است وضع حتی برای عضو نزدیک وخیم شود...هرچه زودتر بهتر...تخلیه...هفت‌هزار نفر در کره‌ی زمین..‌.قطع عضو

در انتظار مترو نشستم. کودکی خردسال بستنی یخی دوقلویی به دست داشت، مادرش اصرار داشت هرچه سریع‌تر تمامش کند، مترو رسید. پسرک به‌سرعت اتصال بین دوقُلوی یخی را از وسط قطع کرد، یک‌طرف را در دهان گذاشته و بلعید، دیگری را به سطل زباله انداخت...قطع عضو!

یکی دو ایستگاه مانده به مقصد، زمین‌های بایر کنار خطوط ریلی، تابلوی رنگ و رورفته، تخلیه نخاله در این مکان مطلقا ممنوع است...تخلیه!

پشت درب خروج قطار و آماده‌ی ورود به ایستگاه مقصد، مرد فربه‌ای کلافه، تلفن‌به‌دست، مشغول پیام دادن، تلفنش زنگ می‌خورد، سراسیمه پاسخ می‌دهد: چه عجب آقا! شما بالاخره زنگ زدی به ما. جنسو تحویل گرفتی ما باید حرص تسویه‌شو بخوریم. پاسش کن سریع، مام گرفتاریم، سریع‌تر لطفا، هرچی زودتر بهتر...هرچه زودتر بهتر!

عضوی که دیگر می‌توانم مهره‌ی سوخته محسوبش کنم، به‌طور اعجاب‌انگیزی متورم و سخت گشته است؛ آن‌قدر سخت و محکم که شاید اگر در این روزها پایم جایی لغزیده و زمین بخورم تَق! صدا بدهد.

برای گردن‌بند شدن یا در شیشه‌ی الکل نگه‌داری کردن هم زیادی ترسناک و سورئال به‌نظر می‌رسد. ترجیح می‌دهم گمنام دفن شود. امیدوارم با زباله‌های بیمارستانی دفعش نکنند، هرچه باشد سال‌ها برایم زحمت کشیده است. تقصیر او نیست که دستِ روزگار قرار است دست‌های او و رفقای همیشگی را برای همیشه از هم جدا کند.

همان‌قدر که برای لحظاتِ سختِ پیش‌رو دل‌سوخته و غم‌زده‌ام، برای‌شان لحظه‌شماری هم می‌کنم. دیگر تحمل همه‌چیز سخت است، کاش فقط تمام شود!

از جنسِ بدِ روزگار و گوشه‌چشمِ خدایی که روزی (یا شبی) از او خواهم پرسید "این‌چنین الطاف به چه سبب روا داشتی؟!" بی‌هوشی کامل برای جراحی نه ممکن بود و نه مطلوب.

پس تجربه‌ی نظاره‌ی از ابتدا تا انتهای صحنه‌هایی نصیبم شد که اگر قرار بود در فیلم‌هایی "ارّه"مانند، مشابه آن‌ها را به تماشا بنشینم نیز، به‌تندی از آن منع می‌شدم.

تلاش مُصِرانه‌ی جراحان برای بیرون کشیدنِ دل و روده‌ی تمامی اجزای ارتباطی عضو مذکور با سایر اعضای بدن، تکان‌تکان خوردن بدن بی‌حسم و چشمانی که محکوم به تماشای زنده و مستقیم ماجرا بودند، همه و همه کمدیِ سیاه شگفت‌انگیزی در نظرم پدید آوردند، قطع‌به‌یقین مثلش را هیچ‌گاه در هیچ اثری نخواهم دید.

حالا چهار و اَندی سال از آن‌روز و آن روزها می‌گذرد، سال‌هایی که از جدایی‌مان گذشته نتوانسته جای خالی‌اش را پر کند، برای کسی که پیشنهاد الصاقِ اعضای مصنوعی را نپذیرفته یعنی جای خالی همیشه همان‌طور خالی می‌مانَد. گمان می‌کنم از همان روز ازل قانون نانوشته‌ای وضع شده که می‌گوید ای احمق‌ها! جای خالی را نه زمان پر می‌کند نه مصنوعات!

دیگر تنها از من یک منِ هزارساله مانده‌ است و یک بخیه‌ی خطی‌ و یک درد غریب، بله درست خواندید، درد!

درد فانتوم (به انگلیسی Phantom Pain) احساس درد در اندامی است که دیگر وجود ندارد، به این معنی که فرد پس از قطع عضو یا از دست دادن یک اندام، همچنان در آن اندام احساس درد می‌کند. این درد که تا سال‌ها و به‌غلط یک اختلال روانشناختی گمان می‌شد، یک تجربه کاملاً واقعی است و با توهم یا تصور اشتباه و خیالی تفاوت دارد!

این تعریفی‌ست که به نقل از منابع علمی‌_پزشکی معتبر نوشته شده است. ماجرا اما به‌‌گمانم پیچیده‌تر از این‌هاست، این را به عنوان یک محقق یا یک علاقه‌مند به موضوعات پزشکی نمی‌گویم.

دردِ فانتوم مثل یک مُسَلسَل عضو بخت‌برگشته‌ای که دیگر نیست را به رگبار می‌بندد؛ از عضوی که دیگر نیست می‌نویسم، نه جای بخیه‌اش، نه محل جراحی، نه...، دقیقا خودِ خودِ همان عضو، همان که دیگر نیست.

هرگاه سرزده می‌آید و مهمانت می‌شود، مبهوت می‌شوی. متحیر از این‌که چگونه می‌توانی چاره‌اش کنی، چگونه التیام می‌یابد؟ مگر "نبودن" را هم می‌توان مرهم نهاد؟!مرهم به کنار، اگر کسی پرسید کجایت درد می‌کند چه می‌گویی؟! همان که سال‌ها پیش دورش انداختند؟!همان که دیگر نیست؟!

چهارسالی می‌شود قطع شده و هنوز نبودنش درد می‌کند، چهارسال، فاصله‌ی دو جام‌جهانی، فاصله‌ی دو رویداد المپیک، مدت‌زمان یک‌دوره ریاست‌جمهوری، اتفاقا آن‌روزها هم انتخابات بود. رییس‌جمهوری انتخاب شد. دستِ بر قضا او هم به‌طور دردناکی جدا شد و اتفاقا او هم نیست و نبودنش درد می‌کند!

این‌گونه قابل‌درک‌تر است. خیلی‌‌ها دیگر نیستند، خیلی‌ها، خیلی‌چیزها، دیگر نیستند، نبودن‌شان ولی درد می‌کند.

حیا نیست، نبودنش درد می‌کند.

وفا نیست، نبودنش درد می‌کند.

صفا هم نیست، نبودنش درد می‌کند.

راستی!

عشق حقیقی چندوقتی‌ست از بین‌مان رفته، نبودنش بدجور درد می‌کند.

صداقت، دوست قدیمی‌مان! دیگر یک اصل نیست، به‌سفری دور و دراز رفته، نبودن او هم درد می‌کند.

تعهد و یکرنگی، دو یار نه‌چندان‌دور! دیگر نخ‌نما شده‌اند، رخت‌بربسته و آرام‌آرام رفته‌اند، نبودن‌شان درد می‌کند.

سرمایه‌مان! در بورس و ارز و طلا و کالا و تورم دود شد، رفت و نبودنش درد می‌کند.

عُمرمان! گذرش را بر لب جوی‌نَنشسته دیدیم و گذشت و رفت و نبودنش درد می‌کند.

راستی!

هیچ...

همین.

رفته‌اند،

ما را گذاشته‌اند با جای‌خالی‌شان،

با دیگر نبودن‌‌شان،

آری!

دیگر نبودن‌شان درد می‌کند!

https://www.aparat.com/v/wbbq0yi

حسن ختام:

نبودنت

نقشه ى خانه را عوض کرده است

و هرچه مى گردم

آن گوشه‌ى دیوانه‌ى اتاق را پیدا نمى‌کنم 

احساس مى‌کنم

کسى که نیست

کسی که هست را

از پا در می‌آورد!

(گروس عبدالملکیان)

https://www.aparat.com/v/edz01c0

زندگیدلنوشتهپزشکیروانشناسیداستان
۳۷
۱۸
Jooje_tighi
Jooje_tighi
«روباه چیزهای زیادی می‌داند، جوجه تیغی اما فقط یک چیز می‌داند، یک چیز خیلی مهم!» (آرکیلوکوس)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید