“میکیس تئودوراکیس” که این قطعه را ساخته و نواخته میگوید: هفت ماه قبل از کودتای نظامی دیکتاتور معروفِ کشور شیلی ” اگوستو پینوشه”؛ با دختری به نام "پائولا" آشنا شدم. پائولا اصلا زیبا نبود، سیهچهره بود و لهجه داشت، ولی هنگام حرف زدن تمام احساسات و عواطفش در حرکات و خطوط چهرهاش طوری به نمایش درمیآمد که حتی اگر حرف هم نمیزد متوجه مقصود و منظورش میشدم؛ مملو از عواطف و احساسات انسانی بود که این آشنایی به عشقی عمیق وسوزان بین من و او انجامید!
یک هفته قبل از کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ میخواستم از پائولا تقاضای ازدواج کنم ولی هربار موضوعی پیش میآمد که این مسئله را به "تعویق" میانداخت؛ تا روز ۱۱سپتامبر که دفتر خاطراتِ این عشق برای همیشه بسته شد؛ زیرا پائولا به همراه "ویکتور خارا" و چندصد نفر دیگر از انقلابیون توسط مزدوران پینوشه دستگیر و به ورزشگاه سانتیاگو منتقل شده و همگی اعدام شدند.
بعد از مرگ پائولا احساس کردم که همه زندگی من مرده و به یغما رفته است. با تلاش فراوان و به کمک افسری که برخی از آهنگهایم را گوش میکرد، جسد پائولا را در سردخانه یافتم. در خطوط چهرهاش خداحافظی و نگرانی برای من موج میزد.
جسد سردش را مدّتها در بغل گرفتم و بوسیدم تا سربازها به زور مرا از پائولا جدا کردند و من زندگیام را در سردخانه سرد تنها گذاشتم...
پیاده و با حال خراب به خانه رسیدم و درحالیکه از خود بیخود بودم قطعهای به یاد پائولا ساختم که این قطعه باشکوه بعدها موسیقی متن فیلم (حکومت نظامی) شد. بعد از پائولا دهها دختر زیبا و فوقالعاده در زندگیام پیدا شدند ولی هیچکدام نتوانستند جای خالی پائولا را برایم پر کنند و من همچنان تنها و در حاشیه زندگی هستم. وقتی که غمگین و تنها میشوم به یاد پائولا میافتم و در پهنای صورتم اشکهایم سرازیر میشوند. قطعه پائولا را گوش میدهم و شب پائولا به خوابم میآید. حرف نمیزند، اما من از خطوط چهرهاش میفهمم که میگوید "تئودور عزیزم! درسته که زندگی کوتاه بود ولی چند ماه با تو بودن زندگی کوتاهم را بسیار طولانی کرد و حتی هنگامی که جسم سوزان تو در سردخانه جسم سردم را درآغوش گرفت، من زنده شدم و همواره در کنار تو هستم ولی این را بدان وقتی که ناراحت و غمگین میشوی، من هم ناراحت و غمگینم و زمانی که تو شادی من با تمام وجودم شادم!"
تو ای دوست نادیدهام!
"پائولا" استعارهایست از تمامی به تعویق انداختنها و تاخیراتی که منجر به آفات شدند؛ دستدست کردنهایی که جز حسرت چیزی به جای نگذاشتند.
روزی، در جایی که معلوم نیست کجاست، به ازای تکتک ثانیههایی که به جای ابراز و به پیشبردن علایق واقعیات دست روی دست گذاشتی، خود را سرزنش خواهی کرد... پس تا دیر نشده پائولایت را در آغوش بگیر!
حسن ختام:
(داستان کوتاهِ "اندوه" نوشتهی آلیستر دانیل)
هیچ حواسم نبود، دو فنجان ریختم...!