دال در انزوا
پارادوکس پرباری که در قلب نظریهی لاکان دربارهی امر نمادین نهفته است، بر همزمانیِ دو اصل بنیادین استوار است: از یکسو، لاکان بر غیرقابلجبران بودنِ شکاف میان دال و مدلول تأکید میکند؛ به این معنا که هیچ نشانه، واژه یا صدایی هرگز نمیتواند بهطور کامل معنای خود را دربرگیرد یا تثبیت کند. میان دال و مدلول همیشه نوعی لغزش، فاصله و گسست وجود دارد؛ زبان هرگز با معنایش منطبق نیست و در دلِ هر سخن، چیزی از دست میرود. اما از سوی دیگر، لاکان میگوید با وجود این لغزشِ دائمی، همواره نوعی توقف، بند آمدن یا تثبیتِ موقتی در جریانِ معنا روی میدهد. معنا هرگز بهکلی در ناپایداریِ خود غرق نمیشود، بلکه در لحظاتی تصادفی، بهواسطهی تکرار یا مادیتِ خودِ زبان، بهصورت موقتی متوقف میگردد. این توقف نه حاصلِ وجودِ ضامنی بیرونی است ، نه حقیقتی مطلق، نه عقلِ متعالی ــ و نه نتیجهی حضورِ یک «دال متعالی» که بتواند کلِ زنجیرهی معنا را در نهایت تثبیت کند؛ بلکه صرفاً برآمده از تکرارِ مادی و تصادفیِ خودِ دال است، از همان تمایلِ درونیِ دال به لغزیدن از شبکهی معنا و کنارهگیری از رابطهی دلالی.
بدینترتیب، در خودِ ساختارِ زبان نقطهای وجود دارد که از نظامِ معنا جدا میشود، اما در عینحال، همان نقطه است که امکانِ معنا را پدید میآورد. این نقطهی دوگانه را میتوان «امر واقع در دلِ امر نمادین» یا به تعبیر دقیقتر، «دال در انزوا» نامید: دالی که از شبکهی معنا بیرون میافتد و به چیزی خالصاً مادی، بیمعنا و درعینحال، بنیادین تبدیل میشود. در این دالِ منزوی، زبان از معنا جدا میشود تا از درونِ همین جدایی، معنا دوباره پدید آید.
لاکان در دههی ۱۹۷۰ این منطق را در مفهوم «سنتوم» (le sinthome) به روشنی بسط میدهد: سنتوم همان گرهی مادی و تکرارشوندهای در زبان و روان است که شکستِ معنا را در عینِ حال به انسجامِ فردی بدل میکند. این گره یا زخم، نه از بیرون بلکه از دلِ خودِ ساختار زبانی میجوشد و همزمان جایگاهِ امر واقع را در گفتار نمایان میسازد. سنتوم یا دالِ در انزوا، لحظهای است که زبان از خود میلغزد، معنا از میان میرود، اما همین لغزش، سوژه را نگاه میدارد و او را در نسبت با دیگری تثبیت میکند.
از این منظر، نظریهی لاکان دربارهی زبان نه بر مبنای معنا بلکه بر مبنای مادیتِ دال استوار است. زبان تنها شبکهای از معانی نیست؛ بلکه بدنی زنده و مادی دارد که میتواند بلغزد، گیر کند یا در خود پیچ بخورد. درست در همین لغزشها و گیرکردگیهاست که امر واقع خود را نشان میدهد. دال در انزوا همان نقطهای است که زبان در برابر معنا مقاومت میکند و با این مقاومت، امکانِ معنا را به شکلی موقتی و شکننده پدید میآورد. در نتیجه، نظریهی لاکان دربارهی زبان، نظریهای روانکاوانه و ماتریالیستی است: زبانی که درونِ خود، هم معنا را میسازد و هم آن را میگسلد؛ زبانی که در مادهاش، در صدا، نوشتار و تکرارِ بیپایانش، همواره ردّی از امر واقع را با خود حمل میکند.
بخشی از سردرگمیهایی که پیرامون نظریهی لاکان دربارهی زبان شکل گرفته است، احتمالاً ناشی از وفورِ اصطلاحات فنیای است که او در طول سمینارهایش برای نامگذاریِ «مادیتِ پارادوکسیکالِ دال» به کار میبرد. اصطلاحاتی همچون «حرف» (letter)، «ویژگی یگانه یا اثرِ یکتا» (unary trait)، «دالِ فالوسی» (phallic signifier)، «دالِ تهی» (empty signifier) و دیگر موارد، هرچند نه بهطور کاملاً مترادف، بلکه برای اشاره به جنبههای متفاوتِ یک پدیدهی واحد به کار میروند: یعنی به اصرار یا پایداریِ مادیِ دال در ورای هر کارکردِ دلالیِ آن.تمایز میان دو حالت از دال است که این وضعیت به نظر دشوار را ایجاد می کند که می توانیم آنها را بهترتیب «دال در رابطه» (signifier-in-relation) و «دال در انزوا» (signifier-in-isolation) بنامیم.این دو مفهوم با هدفِ فشردهسازی و روشنسازیِ مجموعهی اصطلاحات گوناگونِ لاکان دربارهی زبان مطرح میشوند، تا تقابل بنیادینِ دو ویژگیِ متضادِ دال را آشکار کنند:
دال در رابطه، دال را در وضعیتِ منفی یا نسبیِ آن نشان میدهد، یعنی در مقام عنصری که صرفاً از طریقِ رابطه با دیگر دالها معنا مییابد. در این حالت، معنا از جابجاییِ مداومِ دالها بر محورهای استعاره و مجاز (metaphor/metonymy) تولید میشود.
دال در انزوا، برعکس، دال را در مقامِ چیزی واقعی (Real) توصیف میکند: دالی که از شبکهی روابط معنایی جدا شده و در مادیتِ خالصِ خود، بیرون از هر نظامِ دلالی، باقی میماند.
این دو، یعنی دال در انزوا و دال در رابطه، نه دو نوع دالِ جداگانهاند و نه دو نظامِ کاملاً متفاوت از دلالت؛ بلکه دو حالتِ ممکن برای هر دال به شمار میآیند — دو وضعیتِ بالقوه که هر دال میتواند در آنها وجود یابد، گاه در شبکهی معنا و گاه در گسستِ مادی از آن.